Part 10

10 5 0
                                    

همه جمع شدیم و منتظر موندیم تا پلیس ها از ماشینشون بیرون بیان. کازادورها پشت سر ما ایستاده بودن و من، یونگی، آقای کیم، کوزت، کریس، تهیونگ و جونکوک جلوتر ایستاده بودیم. اولین پلیسی که از ماشین خارج شد، یه زن بود. لباس فرم تمیز و بدون
چروکش، چهرهاش رو جدیتر از چیزی که واقعا بود، نشون میداد. موهاش رو کاملا
مرتب پشت گردنش جمع کرده بود. رگه های خاکستری رنگ رو میشد لابه لای موهاش تشخیص داد. زن به سمت ما قدم برداشت و گفت:
- نامجون! عجیبه که تورو اینجا میبینم.
آقای کیم به سمت زن حرکت کرد و گفت:
- راستش رو بخوای برای خودمم عجیبه که اینجام! حالت چطوره مارلین؟
هردو تو فاصله بین ما و ماشینهای پلیس توقف کردن. مارلین جواب داد:
- خوب نیستم. امشب تو شهر چهارتا جسد پیدا کردیم و طبق بررسیهامون متوجه شدیم که محل زندگی هر چهار نفر، مشابه هست.
لعنتی! اصلا حواسم به جادوگرهایی که برای کار، بیرون از قلمرو زندگی میکردن،
نبود. وقتی پنج تا مامور دیگه پشت سر مارلین ظاهر شدن، آقای کیم خودش رو
عقب کشید؛ طوری که انگار حالت تدافعی به خودش گرفته بود. پرسید:
- اجسادشون رو کجا پیدا کردین؟
- دو نفر تو سینما بودن و دو نفر هم تو رستوران واتابرگر. افرادی که شاهد این اتفاق بودن، میگن اونها یهو پخش زمین شدن و بدنش کاملا مچاله شد! وضعیتشون خیلی عجیب بود؛ طوری که مغز سرشون کاملا خشک شده بود. وقتی درمورد محل زندگیشون پرسوجو کردیم، آدرس اینجا رو بهمون دادن. و حالا تو اینجایی نامجون!
مکث کرد و لبهاش رو محکم به هم فشار داد. سرش رو کج کرده بود و انگار داشت
شرایط به وجود اومده رو میسنجید. گفت:
- خب، واقعا چه اتفاقی افتاده؟
آقای کیم پوفی کشید و گفت:
- چند نفر از افرادت از ماهیت ما خبر دارن؟
درواقع منظور آقای کیم از کلمه ما، گرگینه های تگزاس بودن. از استرس دست هام رو مشت کردم، طوری که ناخن هام تو کف دستم فرو رفتن. امیدوار بودم اوضاع خوب پیش بره. مارلین جواب داد:
- همه به غیر از جانسون. با انگشت شصتش پسر جوونی که آخر از همه ایستاده بود رو نشون داد. پسر جوون
کمی رنگپریده بنظر میرسید و صورتش بخاطر قطرههای عرق برق میزد. ظاهرش داد میزد که ممکنه هرلحظه از شدت ترس غش کنه؛ اما سعی میکرد خودش رو مقاوم نشون بده. مطمئنا شب عجیب و وحشتناکی رو سپری کرده. مارلین ادامه داد:
- امروز، اولین روز کاریش بوده؛ اما بچه خوبیه. جای نگرانی نیست.
- چه روز افتضاحی هم نصیبش شده! دیدن همچین اجساد وحشتناکی، اونم تو اولین شیفت کاری، واقعا مزخرفه.
پدر گلوش رو صاف کرد و گفت:
- مارلین. خوشحالم که میبینمت.
وقتی به پدرم نگاه کرد، حتی سعی نکرد تنفر توی چهرهاش رو مخفی کنه. با حرص گفت:
- چه نیازی به حضور وکیل بود؟!
واه! کنجکاو شدم بدونم پدر چیکار کرده که این زن انقدر از دستش عصبیه! آقای
کیم شونه بالا انداخت و گفت:
- برای اینکه بیخودی متهم نشیم! اینجا یه مرگ همگانی صورت گفته.
مارلین زیر لب فحشی داد و بعد پرسید:
- فکر میکنی چند نفر ُمردن؟
- قبل از اینکه شمارش رو متوقف کنیم، تعدادشون بیشتر از پنجاه تا بود. ما
هیچکدومشون رو زنده پیدا نکردیم.
- یا عیسی مسیح!
مارلین کلافه دستهاشو روی پاهاش کشید و ادامه داد:
- اینجا اصلا کجاست؟ من همیشه فکر میکردم یه گروه مذهبی تو این منطقه زندگی میکنن. حضور تو و وضعیت وحشتناکی که این اجساد دارن... لطفا بهم نگو اتفاقی که اینجا رخ داده، یه نوع مراسم خودکشی شیطانی بوده! نگو که با همچین چیزی روبه رو هستم.
نفسم رو نگه داشتم و منتظر موندم. اینکه اطالعات بیشتری رو با این پلیس ها درمیون بذاریم؛ خب بنظر نمیاد که ایده عقلانی و درستی باشه؛ اما اگه ما به اندازه کافی درمورد این قضیه توضیح ندیم، اونوقت معلوم نیست که مارلین چه واکنشی نشون بده. آقای کیم جواب داد:

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now