Part 19

8 5 0
                                    

سرش رو به سمتم چرخوند؛ من فورا توجهمو روی رافائل متمرکز کردم. اگه جین میخواد این موضوع رو مثل یه راز نگه داره، خب من به انتخابش احترام میذارم؛ اما امیدوار بودم بهخاطر همین مدت کوتاهی که باهم دوست بودیم، بهم اعتماد کنه و مسائل
شخصیش رو باهام درمیون بذاره. شایدم توقع زیادیه؛ نمیدونم! از رافائل پرسیدم:
- حالت چطوره؟
- خوبم. تو چطوری؟
رافائل خیلی سعی میکرد که خودش رو محکم نشون بده؛ اما طبق تجربه های خودم،
خیلی خوب میدونستم که مقابله با جیسو، چقدر سخت و طاقت فرساست. درضمن فکر
نکنم نیاز به یادآوری باشه که جیسو حتی سعی کرده بود شیره جونم رو از وجودم
بیرون بکشه! چه تجربه مزخزفی! گفتم:
- نسبت به قبل، بهترم. اما به هرحال جنگیدن با یه شیطان واقعی، یه مدت روی آدم تاثیر منفی میذاره دیگه.
مکث کردم. شاید زمان مناسبی برای مطرح کردن این موضوع نباشه؛ اما اگه الان چیزی به زبون نیارم، اونوقت شاید دیگه فرصتش پیش نیاد. گفتم:
- من تو اون سخنرانی کوتاه، ناراحتت کردم؟
سرش رو به عالمت منفی تکون داد و گفت:
- نه.
شاید من زیادی حساس شده بودم؛ اما واقعا حس میکردم یه چیزی تو اون سخنرانی گفتم
که رافائل رو رنجونده. گفتم:
- اما تو بعد از سخنرانی فورا اونجا رو ترک کردی...
- تو جیسو رو نمیشناسی و نمیدونی که چرا داره این کارها رو انجام میده.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه. نمیدونم. اولش فکر میکردم قضیه مربوط به گرگینه ها میشه؛ اما الان ... من واقعا
نمیدونم که هدف جیسو از انجام این جنایتها چیه. آخه از حمله به انسانها تو سان آنتونیو چه قصدی داشته؟ اصلا با عقل جور درنمیاد!
بازدمم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
- تو فکری داری؟
- آره، یه چیزهایی تو ذهنم هست.دستهام رو باز کردم و گفتم:
- خب لطفا بهم بگو. هرچیزی میتونه بهمون کمک کنه.
رافائل یه صندلی از زیر میز بیرون کشید و روش نشست. گفت:
- ببخشید. هنوز تمام انرژیم برنگشته. نمیتونم زیاد سرپا بمونم.
چقدر بد! بعد از اینکه جیسو قدرتهامو از وجودم بیرون کشید، من خیلی زود درمان شدم و انرژیم رو به دست آوردم؛ چون من یه گرگینه بودم. رافائل ادامه داد:
- چیزی که تو باید درمورد جیسو بدونی اینه که اون به تنهایی، جادوگر قدرتمندی نیست و هیچوقتم نبوده! علت اینکه رهبری جادوگران تا الان به اون واگذار شده بود، فقط بخاطر تصاویر ذهنیش بوده؛ همین! جیسو آینده رو تو خواب هاش میدیده؛ اما این
تصاویر همیشه مبهم و گنگ بودن. تصاویر ذهنی که تو خواب دیده میشن، به هیچوجه
قابل اطمینان نیستن. اما اونهایی که تو بیداری دیده میشن، به حقیقت خیلی نزدیکترن.
چندلحظه با خودم فکر کردم تصویر ذهنی که دریافت کردم، تو خواب محسوب میشده یا
بیداری؛ اما قبل از اینکه بتونم خوب این موضوع رو بررسی کنم، رافائل حرفهاش رو ادامه داد:
- جیسو مدام تصاویری تو ذهنش میدید که مربوط به جنگ بودن. اون همیشه درمورد همین موضوع حرف میزد. اینکه چطوری گرگینه ها میخوان با ما بجنگن. اون
به هیچوجه از زمان و مکان این جنگ اطالعی نداشت. حتی نمیدونست شرایط یا علت این جنگ چی بوده. اما جیسو از همون موقع تصمیم گرفت که برای جنگ با گرگینه ها آماده بشه.
یه سری از این مطالب رو از قبل میدونستم؛ مثال اینکه تصاویر ذهنی جیسو ضعیفن؛ اما
الان شنیدن این موضوع که اتفاقات وحشتناکی که داریم این روزها تجربه میکنیم،
بخاطر تصاویر مسخرهای بوده که جیسو از آینده گرفته، خب حس میکنم معماهای توی ذهنم کمکم دارن حل میشن! انگار که بالای سرم یه لامپ روشن شده بود و داشت
همه چی رو برام واضح میکرد. یونگی گفت:
- ما هیچوقت قصد نداشتیم با شما بجنگیم. رافائل گفت:
- حالا که این مدت رو کنار گرگینه ها سپری کردم و شما رو شناختم، خیلی چیزها برام
روشن شد؛ اما ما قبال اینو نمیدونستیم. بعضی از جادوگرها فکر میکردن که جیسودیوانه شده و بخاطر همین نادیده اش میگرفتن. اما خب همشون اینکارو نکردن. عده ای

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now