Part 15

14 5 0
                                    

من و یونگی تصمیم گرفتیم تو علفزار پشت مدرسه، همونجایی که گرگینه های گروه دور هم جمع میشن و رایگیری میکنن، همدیگه رو مالقات کنیم. اینطوری دیگه هیچ شباهتی به تصویر ذهنیم وجود نداره. فقط بخاطر اینکه من و یونگی داریم پیوندمون رو رسمی
میکنیم، دلیل نمیشه که بقیه اتفاقات تصویر ذهنیم هم رخ بدن. وقتی من رفتم لباسهامو عوض کنم و یه نفسی تازه کنم، یونگی هم رفت که با لوکاس حرف بزنه. من و یونگی
تصمیم گرفته بودیم که فقط خودمون دوتایی این کار رو انجام بدیم. من خیلی میترسیدم که دوباره یه نفر کارمون رو خراب کنه. مراسم ماه کامل قبلی اصلا اونطور که برنامه ریخته بودیم، پیش نرفت. درواقع حتی بهش نزدیک هم نبود! به جای اینکه یه لباس سفید بپوشم، که مطمئنا هم نمیپوشیدم، یه شلوار جین و یه تیشرت آبی که مربوط به گروه
موسیقی Sequence Helio بود، پوشیدم. لباس یونگی هم احتمالا شبیه همون لباسیه که وقتی اولینبار همدیگه رو دیدیم، پوشیده بود. بنظرم که اون لباس برای امروز، مناسبه. 
گرچه هرچیزی بهتر از اون لباسهای سفید بلندیه که گرگینه ها تو مراسمهاشون میپوشن! 
طبق گفته های لوکاس، تمام کاری که من و یونگی باید انجام میدادیم، سوگند خوردن بود؛ درواقع پیمانی که با جادو همراه بود و با خونمون مهر و موم میشد! این پیمان، پیوندمون رو ابدی میکرد. خب فقط همین! بنظر خیلی آسون میومد و خیلی هم با مراسم قبلیمون
فرق داشت. اما به هرحال من یکی که اصلا از اون تشریفات قبلی خوشم نمیومد و دلم نمیخواست دوباره مجبور شم که انجامشون بدم! اگه یه چیز وجود داشته باشه که من ازش متنفر باشم، قرار گرفتن تو مرکز توجه بقیه هست! مخصوصا تو این روزها. 
یونگی یکم زمان میخواست تا جایی که قرار بود پیوندمون رو رسمی کنیم، حاضر کنه. 
اما من آماده بودم، همینطور دستپاچه! و مدام تو اتاقم قدم میزدم. از طریق پیوندمون پرسیدم:
- "هنوز آماده نشدی؟"
این منتظر موندن داشت کمکم منو دیوونه میکرد. گفت:
- "افتخار بده و تشریف بیار  جیمین! تا تو برسی اینجا، منم همه چیز رو آماده کردم."
- "داری چیکار میکنی؟"بیشتر از یک ساعته که یونگی مشغول این کاره. گفت:
- "خودت میبینی. درضمن سعی نکن از طریق پیوندمون فضولی کنی چیم!"
با خودم خندیدم و به سمت در اتاقم راه افتادم تا از خوابگاه خارج بشم. دلم میخواست عصبی باشم؛ اما واقعا نبودم! جالب بود که با وجود این همه مصیبت، داشتیم جفت بودنمون رو رسمی میکردیم. هرچه قدر که من به خاطر افکاری که ذهنم رو مشغول
کرده بودن، نگران بودم، یونگی ریلکس بود! اهمیتی نداره که ازدواجمون قراره
چطوری رقم بخوره، چون در هرصورت این اتفاق برای هردومون خاصه. وقتی از
حیاط مدرسه عبور کردم و وارد جنگل شدم، دلشوره و هیجان تمام وجودم رو پر کرد.  در طول مسیر، از کنار چندتا کازادور و تعدادی از همکلاسی هام رد شدم؛ اما واقعا حواسم بهشون نبود، طوری که انگار اصلا ندیدمشون. اگه احیانا سالم هم کرده باشن، من چیزی نشنیدم. تمام تمرکز من رو مکانی بود که داشتم میرفتم. همین مهم بود. اول
بوی آتیش رو حس کردم. بوی درختهای سرو حسابی هوا رو پر کرده بودن و من
عاشق این رایحه بودم. وقتی از بین درختها رد میشدم، عمیق نفس میکشیدم. خورشید بزودی غروب میکرد؛ اما فعلا پرتوهای خورشید از لابه لای برگها عبور میکردن و خودشون رو به زمین میرسوندن. وقتی به همون مکان رسیدم، یونگی روبه روی آتیش
ایستاده بود. یه زیرانداز کلفت آبیرنگ هم زیر پاهای برهنه اش پهن شده بود. سبد
پیکنیک کنار زیرانداز قرار داشت و چندتا پتو و بالشت هم روی سبد رو پوشونده
بودن. یونگی مثل همیشه شلوار جین پوشیده بود و من خداروشکر میکردم که اون شلوار پارچه ای خاکیرنگی که تو تصویر ذهنیم دیده بودم رو نپوشیده. تیشرتی که پوشیده بود، دقیقا شبیه تیشرت من بود. خندیدم و گفتم:
- به به! میبینم که باهام  ست کردی.
یونگی لبخند زد و من واقعا حس کردم که گونه هاش کمی رنگ گرفتن. اتفافا من از عمد این جمله رو گفته بودم که سرخ شدن گونه های یونگی رو ببینم. گفت:
- من فکر میکنم ما از همون اول باهم هماهنگ بودیم.
درست میگفت. نگاهی به اطراف انداختم. خب این وضعیت اصلا به مراسم ماه کاملی که تو مدرسه برگزار کرده بودیم، شباهت نداشت. یعنی واقعا به هیچکدوم از اون تشریفات نیاز نبود؟ یونگی دستش رو به سمتم دراز کرد. دستش رو گرفتم، کفشهام رو درآوردم و پاهای برهنهامو روی زیرانداز گذاشتم. یونگی نشست و منم روبه روش
نشستم. حالا چجوری باید شروع میکردیم؟ نه کشیشی بود و نه پدر روحانی. البته مهم نبود؛ چون هیچکدومشون با ارزش عشقمون برابری نمیکردن. گفتم:
- چه

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now