Part 22

10 4 0
                                    

با صدای ضربه های پای کسی به کف اتاقم، از خواب بیدار شدم و مطمئن نبودم که چه
اتفاقی افتاده. یونگی همونطور که منو بغل کرده بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه، گفت:
- کیه؟!
- پدر جیمین! جنابعالی فقط پنج ثانیه مهلت داری که از تخت پسرم بیای بیرون و لباسهاتو بپوشی! بعدشم باهات کار دارم!
پدر اینو گفت و به سمت در اتاق رفت و اون رو پشت سرش بست.
- اوه خدای من!
فورا از جا پریدم و یونگی رو از تخت پرت کردم پایین. بخاطر این جابهجایی یهویی، پهلوم از درد تیر کشید؛ اما خب دردش خیلی جزئی بود؛ نه مثل چند ساعت پیش که داشت منو می ُکشت! خدایا! عجب آبروریزی! ما باید بعد از سکس، لباسهامون رو
میپوشیدیم و بعد میخوابیدیم؛ آخه وقتی تو خوابگاه هستیم، باید انتظار هرچیزی رو داشته
باشیم؛ مثل همین که یه نفر بدون اجازه بیاد تو اتاقت! اما در هر صورت این موضوع آزاردهنده هست. با درد پهلوم، چند ثانیه طول میکشید تا بتونم تیشرتم رو بپوشم. اما پدر که صبرش تموم شده بود، چندتا مشت به در اتاقم زد و گفت:
- منو وادار نکن که این در رو بشکونم پارک جیمین! زود باش!
این یعنی قراره دهنم سرویس شه. نگاهی به یونگی انداختم تا مطمئن بشم که لباسهاش رو کامل پوشیده. فورا به سمت در رفتم و قبل از
اینکه پدر دوباره مشت هاش رو نثار در بیچاره کنه، بازش کردم. پدر از کنارم رد شد و با عصبانیت گفت:
- هیچ معلومه که شما دوتا دارین چه غلطی میکنین؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بابا...
هیچ ایده ای نداشتم که باید چی بگم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود! یونگی از طریق پیوندمون گفت:

"پدرت از قبل میدونست این اتفاق قراره بیفته؛ خب؟ پس ما کار اشتباهی انجام ندادیم."
یونگی به پدر نگاه کرد و گفت:
- میدونم هضم این موضوع براتون سخته؛ اما ما قبال درمورد ازدواج حرف زده بودیم
آقای پارک، یادتونه؟!
پدر دست به سینه شد و گفت:
- درسته!
وقتی این حرف رو از زبون پدر شنیدم، یکم خیالم راحت شد؛ اما لحن پدر خیلی تند بود! 
اون هنوز عصبی بود. خیلی زیاد. اما ما قبال درمورد این موضوع به توافق رسیده بودیم. هرچند که پدر از این موضوع خوشحال نبود و تو جشن تولدم، ناراضی بودنش
رو عملا نشون داد؛ اما من امیدوار بودم که تا الان دیگه با این قضیه کنار اومده باشه.  یونگی گفت:
- من و جیمین دوشب پیش، پیوندمون رو رسمی کردیم.
پدر دندون هاشو روی هم فشار داد و گفت:
- من فکر میکردم تا ماه کامل بعدی نمیشه این کارو انجام داد!
خدای من! بوی تند و تیزی که از پدر حس میکردم، بوی خشم بود. از طریق پیوندمون به یونگی گفتم:
- "فکر نمیکنی باید صبر کنیم عصبانیت پدر فروکش کنه، بعد این قضیه رو براش
توضیح بدیم؟"
- "پنهون کردن این قضیه از پدرت، هیچ مشکلی رو حل نمیکنه."
یونگی رو به پدر گفت:
- وقتی کالدیا از سفر برگشت، پیوندش رو با لوکاس علنی کرده بود و ما هم متوجه شدیم که میتونیم این کارو انجام بدیم؛ بدون اینکه لازم باشه تا ماه بعدی صبر کنیم.
بنظرم بهتره که توضیح دادن رو به عهده یونگی بذارم؛ چون حتی با وجود نگاههای عصبی پدر که ازشون آتیش زبونه میکشید، یونگی همچنان آروم و خونسرد بود. ادامه داد:
- متاسفم که این موضوع رو زودتر باهاتون درمیون نذاشتیم؛ اما با اتفاقهایی که این
مدت رخ داد، اصلا زمان لازم برای این کار پیش نیومد. امیدوارم که شما عشق و
محبت منو نسبت به پسرتون درک کنین و بدونین که تو این دنیا هیچ چیز یا هیچکس برام مهمتر از جیمین نیست!پدر انگشت هاش رو لابه لای موهاش سُر داد و کلافه اونها رو کشید. گفت:
- پس پسر من عملاً ازدواج کرده و منم اصلا از این موضوع اطالع نداشتم!
قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
- ببخشید. من و یونگی فکر کردیم که مراسم عروسی رو بعدا برگزار کنیم.
نگاهی که پدر تحویلم داد بهم میگفت که دهنم رو ببندم و دیگه در این مورد حرفی نزنم.  گفتم:
- خیلی خب. قبول دارم که باید بهت خبر میدادم و فهمیدن این موضوع به این شکل، اصلا درست نبوده. اما بابا، تو میدونستی که این اتفاق بعد از تولدم رخ میده. بخاطر خراب شدن مراسممون، این موضوع فقط به تاخیر افتاد. همین!
پدر کلافه دستشو روی صورتش کشید و گفت:
- میدونم. من فقط... وقتی مراسم انجام نشد، من فکر میکردم شاید این موضوع دیگه کنار گذاشته بشه. فکر میکردم تو زمان بیشتری داری که بتونی بچگی کنی. بتونی بری دانشگاه. و همه کارهایی که هم سنو سالهات انجام میدن.
- من هنوزم میتونم به دانشگاه برم بابا. فقط اول باید مشکالت پیش اومده رو حل و فصل کنیم.
حالا نه اینکه تو همچین شرایطی، واقعا دانشگاه رفتن برام مهم باشه! تنها چیزی که الان روش تمرکز دارم، جنگ با جیسوست و بقیه چیزها میلیونها فرسنگ از ذهنم فاصله دارن! پدر گفت:
- بعدا درمورد این قضیه حرف میزنیم. من مطمئنم که مادر و برادرت هم میخوان از این موضوع مطلع بشن.
بازدمش رو به بیرون فوت کرد و ادامه داد:
- پلیس فدرال میخواد باهات صحبت کنه.
یه دردسر دیگه، پلیس ها بودن. من اصلا ازشون خوشم نمیاد. اونها باعث میشن که من حسابی مضطرب بشم؛ حتی با اینکه کار اشتباهی انجام نداده بودم... به جز حضور داشتن تو مکانی که پر از جسد بود! اما آخه پلیس فدرال؟ این دیگه خیلی زیاده! پرسیدم:
- تو دردسر افتادم؟
پدر گفت:
- نه. من فکر میکنم بیشتر از روی کنجکاوی میخوان باهات صحبت کنن.

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now