Part 2

37 9 0
                                    


یه کتاب جادوگری برداشتم و به سمت حیاط مدرسه که حسابی تمیز
و قشنگ بود، راه افتادم. مقصدم ساختمون آجری کوتاه مدرسه بود که سالن غذاخوری
رو تو خودش جا داده بود. تو راه از کنار دوتا پسر گرگینه که سال دومی بودن، عبور کردم. اصلا حواسم بهشون نبود تا اینکه یکی از پسرها اون یکی رو محکم هُل داد.  پسرها لباسهاشون رو پاره کردن و تغییر شکل دادن. گرگهاشون خرخر کردن و پنجههاشون رو به صورتهای همدیگه کشیدن. یکی از اونها از درد فریاد کشید و من خشکم زد. من دوتا انتخاب داشتم. یا باید به راهم ادامه میدادم و میذاشتم اون دوتا همدیگه
رو داغون کنن، یا باید دخالت میکردم تا این دعوا رو متوقف کنم. به درک! من این
روزها به اندازه کافی دعوا و جنگ دیده بودم و دیگه تحمل نداشتم. داد زدم:
- بس کنین!
یه مقدار مناسب از قدرت آلفام رو پشت دستورم گذاشتم تا کارساز باشه. گرگها فورا خشکشون زد. گفتم:
- یا عیسی مسیح! دیگه دعوا نکنین. شما مثل دوتا بچه لوس و گند اخلاق رفتار میکنین.
گرگها روی زمین چرخیدن و پاهاشون رو تو هوا تکون دادن. من این کارشون رو
یهجور موافقت تلقی کردم به این معنی که دعواشون همینجا تمومه و دیگه ادامه نمیدن.بعد به راه رفتنم تو حیاط ادامه دادم. اما هنوز... این موضوع واقعا داره مسخره میشه. 
اگه گرگهای آلفا نتونن هرچه زودتر به توافق برسن، من از بلایی که ممکنه سر
گرگینه های گروه بیاد، میترسم و واقعا نگرانشونم. همین دعواهای کوچیکی که بین دانش‌آموز ها صورت میگیره، یه مثال بارزه که بهم میفهمونه این اختالفها داره پیوند بین گرگینه ها رو از بین میبره. یه نفر باید پادرمیونی کنه و خیلی زود یه تصمیم جدی درمورد این وضعیت بگیره، وگرنه دیگه تو سنتایلبه گرگینهای باقی نمیمونه تا با جیسو بجنگه. سعی کردم کمی روحیهام رو تجدید کنم و این استرس ها رو بریزم دور. 
در سالن غذاخوری رو باز کردم و امیدوار بودم که تهیونگ یا جونکوک هم اونجا باشن.  کریس قطعا هنوز تو باشگاهه. آخه وقتی من از باشگاه بیرون میومدم، اون تازه اومده بود تا تمرین کنه. اما من تهیونگ رو اصلا ندیده بودم و تو خوابگاه هم نبود. جین هم
احتمالا تو زمین آموزش کازادورها مشغول دوییدنه. خب دوییدن یکی از کارهای موردعالقه همه حیوونهای چهارپای پشمالوعه؛ مخصوصا گرگها؛ اما جین مصمم بود که گاهی اوقات خودش رو به چالش بکشه تا در نهایت بتونه به آخرین درجه شکارچی بودن برسه! بوی پنکیک، کوکو سبزی، بیکنگوشت خوک، میوه و چندتا از
شیرینیهای خاص و خوشمزه تو هوا پیچیده بود. من واقعا به یکی از اون شیرینی‌های فوق العاده نیاز داشتم. این شیرینیها چیزی نبود که ما هرروز تو لیست غذاهامون داشته باشیم؛ چون اونقدر مزهاش خاصه که همه براش جون میدن؛ در نتیجه آشپزهامون هلاک
میشن تا بتونن یه عالمه از این شیرینیها آماده کنن. وقتی از کنار میزها رد میشدم، همه مکالمهها قطع میشدن. میزهای گردی که تو غذاخوری چیده شده بودن، تعدادشون به سی یا حتی بیشتر هم میرسید؛ اما فقط یه میز
کاملا پر شده بود. دار و دسته جوزف پشت اون میز نشسته بودن. پدر جوزف، آلفای گرگینههای کاناداست و بخاطر همین این خودشیفته نکبت فکر میکنه بهترینه و دیگه لنگه اش تو دنیا پیدا نمیشه. از وقتی که آقای هول ُکشته شد، اونها خودشون رو از ما
جدا کردن. من متوجه این موضوع نشده بودم تا اینکه خیلی اتفاقی به یکی از اونها برخورد کردم و نتونستم پیوندشون رو با گرگینه های گروهمون حس کنم. من این موضوع رو با آقای کیم و بقیه بچه‌های گروه مطرح کردم؛ اما هیچکدوم در این مورد اقدامی نکردن. درواقع بنظر میرسه که هیچکس کوچیکترین توجهی به این موضوع نشون نمیده. اما من از ته دلم مطمئن بودم که اونها قراره برامون دردسرساز بشن. شاید الان نه؛ اما بزودی این اتفاق میفته. امروز تعداد افراد گروه جوزف بیشتر شده! درواقع دوتا دختر هم بهشون اضافه شده که یکیشون موهای قهوهای و او یکی موهای قرمز داره. نگاه من روی دختر موقهوهای گیر کرده بود. طوری که اون دختر دستهاش رو تکون میداد و حرف میزد...  بعد اون
دختر به سمتم چرخید و من تونستم چهرهاش رو کامل ببینم. لعنتی! اون دختر  ایمجن هول بود! بهتر از این نمیشه! پدر ایمجن یکی از دلایل اختالف و شکاف عمیقیه که بین گرگینه ها ایجاد شده. اگه ایمجن کنار اون پسرها نشسته، پس مشکل از اون چیزی که فکرش رو میکردم، جدیتره! و الان دلم میخواست که خودم رو تا حد مرگ میزدم. 
وقتی همه میخواستن این عوضی رو از گروه اخراج کنن، من ازش حمایت کردم... که

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now