the end

75 9 7
                                    

وقتی به سمت پایین خم شد تا پام رو چک کنه، بند ربدوشامبرش شل شد و سینه های عضالنیش نمایان شدن. سرمو کج کردم تا یکم دیدش بزنم. گفت:
- حس میکنم قراره بهم حمله کنی!
چشمکی تحویلم داد و خیلی محتاطانه پانسمانم رو باز کرد. با پای سالمم لگدی به پهلوش زدم و گفتم:
- تو هم که بدت نمیاد!
- اگه حمله از طرف تو باشه، چرا که نه! با کمال میل استقبال میکنم.
به زخمم نگاه کرد و با اخم گفت:
- گمونم به آب مقدس بیشتری نیاز داریم. روند ترمیم این زخم خیلی کندتر از زخم
پهلوته. درضمن لبه های زخمت قرمز و متورم شده. بوی خوبی هم نمیده!
- بوی گوگرد میده؟؟
محکم گفت:
- نه! اما نباید همچین بویی بده.
وای! خالی کردن آب مقدس بیشتر روی زخمم، یعنی درد بیشتر. عمرا بتونم تحمل کنم.  گفتم:
- از کالدیا خبری نشد؟
مچ پام رو فشار داد و گفت:
- اگه ازش خبری داشتم، تو هم متوجه میشدی. من فکر نمیکنم اتفاق بدی برای شین افتاده باشه. که اگه میفتاد، حتما تا الان خبردار میشدیم.
امیدوارم که همینطور باشه. ادامه داد:
- نگرانیهات رو بریز دور. تو این چند هفته اخیر، تو هرکاری که از دستت برمیومد، انجام دادی و گمونم حداقل برای یه دهه امنیت هممون رو تضمین کردی.
- دلت خوشه یونگی ؟ یا هنوز منو خوب نشناختی؟ من همیشهی خدا یه چیزی پیدا میکنم که درموردش نگران باشم!
یونگی خندید و گفت:
- من تو رو بهتر از خودت میشناسم؛ بخاطر همین نمیخوام بذارم خلاقیت به خرج بدی و نگرانیهای جدیدی برای خودت ابداع کنی!از روی زمین بلند شد و گفت:
- پات...
سه تا تقه به در اتاق زده شد و یونگی حرفش رو ادامه نداد. نیشم تا بناگوشم باز شد و گفتم:
- وای لطفا بگو که از قبل ذهنم رو خونده بودی و یه صبحونه مفصل دیگه برام سفارش دادی.
صدای خنده ی خفه کریس رو از پشت در بسته اتاقمون شنیدم. گفت:
- بچه ها بیاین بریم! این مارو به جای صبحونه میخوره. داد زدم:
- کریس! خفه شو!
خندید و گفت:
- خیلی خب. یه تکونی به خودت بده و این در رو باز کن.
یونگی به سمت در رفت و به محض باز کردن، پرسید:
- کسی از شما آب مقدس همراه خودش داره؟
کالدیا وحشت زده هیکل گنده پسرها رو کنار زد و گفت:
- برای چی؟ مشکلی برای زخم جیمین پیش اومده؟؟
معلوم بود که دوش گرفته؛ چون از تمیزی برق میزد! موهای نمدارش رو خیلی قشنگ بافته بود و روی شون هاش رها کرده بود. وارد اتاق شد و رو به من گفت:
- چی شده؟؟
وقتی لوکاس، کریس و جین هم وارد اتاق شدن، بند ربدوشامبرم رو محکمتر کردم. گفتم:
- پام خیلی میسوزه؛ اما من فکر میکنم بخاطر اینه که زخمم داره ترمیم میشه.
کالدیا به سمت پایین خم شد و خیلی آروم زخمم رو لمس کرد. گفت:
- اطراف زخمت حسابی قرمز و متورم شده. گفتم:
- حال شین چطوره؟

امیدوار بودم با پرسیدن این سوال، بتونم موضوع بحث رو عوض کنم. کالدیا جواب داد:
- داره به بودیش رو به دست میاره. میدونی برای درمان، یکم به جادو نیاز داشت؛ اما
الان حالش خیلی بهتره. رافائل پیشش مونده. ما هم چند روز دیگه اینجا میمونیم تا حال شین کامال خوب بشه و مرخصش کنن.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- کار خوبی میکنین.
جین که تو چهارچوب در ایستاده بود، گفت:
- گمونم منم باید اینجا بمونم.
لبخند زدم و گفتم:
- آره، حتما.
امیدوارم که شین قدر توجه و محبتهای جین رو بدونه. نگاهم رو بین بچه ها
چرخوندم و گفتم:
- خب بقیه ماها ِکی قراره برگردیم خونه؟ تهیونگ و جونکوک کجان؟؟
کریس گفت:
- تهیونگ و جونکوک دارن برای سفر آماده میشن. ما هم باید تا چند ساعت دیگه راه بیفتیم سمت تگزاس.
یه نفس راحت کشیدم و گفتم:
- خوبه.
جین پرسید:
- شما احیانا روزنامه ها رو دیدین؟
به یونگی نگاه کردم و تو ذهنش گفتم:
- "روزنامه داریم؟"
- "نه. اتفاقا خدمتکارها ازم پرسیدن که روزنامه میخوایم یا نه؛ اما من فکر نمیکردم نیازی بهش داشته باشیم."
رو به جین گفتم:
- چطور؟یه روزنامه تاشده رو از جیب پشتی شلوارش بیرون آورد و روی تخت انداخت. گفت:
- امروز صبح، این روزنامه رو جلوی در اتاقم تو هتل پیدا کردم.
روزنامه رو گرفتم و وقتی مشغول باز کردنش شدم، یونگی هم کنارم نشست. یه عکس بزرگ از من و یونگی تو روزنامه چاپ شده بود. ما همراه مامور مورگان از کلیسا خارج شده بودیم و یونگی تو شکل گرگش کنارم بود. وضعیتمون جوری بود که انگار واقعا از جهنم بیرون اومده بودیم. پای من به شدت خونریزی داشت؛ اما داشتم لبخند میزدم.
دیدن عکس خودم که تو صفحه اول یه روزنامه واقعی چاپ شده بود، اصلا برام قابل هضم نبود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اوه! این روزنامه، واقعیه؟؟واقعا عکس ما رو صفحه اولش چاپ شده؟
- آره! رو تمام روزنامه های این ایالت چاپ شده... یا بهتره بگم تو تمام ایالتها! اخبار هم مدام داره درباره شما حرف میزنه. از طریق پیوندمون به یونگی گفتم:
- "این دیوونه کننده ست."
- "خب؛ حداقل این نشون میده که مردم الان بهمون اعتماد دارن."
درسته! اینم حرفیه. گفتم:
- خیلی خب.
دستهام رو به هم مالیدم و ادامه دادم:
- اگه قراره تا یکی دوساعت دیگه راه بیفتیم، پس بهتره لباس بپوشیم و حاضر بشیم.
کالدیا گفت:
- اوه! نخیر. شما تکون نمیخوری.
انگشتش رو به سمت من تکون داد و گفت:
- بنظر میاد که زخمت عفونت کرده. تو نیازی به آب مقدس نداری؛ چون من هیچ انرژی شیطانی از زخمت حس نمیکنم؛ اما تو واقعا آنتیبیوتیک لازم داری.
سرمو روی بالشت انداختم و گفتم:
- من یه گرگینه ام. من هیچوقت دچار عفونت نمیشم. کریس گفت:

Escape from Alpha 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang