Part 11

9 5 0
                                    


گفتم:عقلت رو از دست دادی؟ اگه ما نتونیم حمله اون موجود رو دفع کنیم، هردومون همینجا ُکشته میشیم!
- این دقیقا همون چیزیه که من بهش فکر میکنم.
کوزت نیشخندی تحویلم داد. حالت چهره اش نشون میداد که خوی وحشیش بدجوری تحریک شده و خشم تمام وجودش رو گرفته. اگه این کار رو بکنیم، کوزت شاید یه لحظه
برای نجات خودش وقت داشته باشه؛ اما من حتی همینقدر هم وقت ندارم که بتونم یه عکس العملی از خودم نشون بدم! گرگ ها هنوز شیطان رو محاصره کرده بودن. شیطان دندون هاش رو به هم فشار میداد و سعی میکرد آرایش گرگها رو بهم بزنه؛ اما گرگ ها
مدام حرکت میکردن و اگه فرصتی گیر میاوردن، چنگال هاشون رو به بدن شیطان
میکشیدن. رو به کوزت گفتم:
- بنظرت این کار جواب میده؟
- من تا حالا هیچوقت با یه شیطان نجنگیدم؛ اما خیلی خوب میتونم از زندگیم محافظت کنم.
شونه بالا انداخت و ادامه داد:
- درضمن ممکنه معجون های تو بتونن این موجود رو بسوزونن. به هرحال شاید جادو بتونه متوقفش کنه.
ارزش امتحان کردن رو داشت. کُشتن این حرومزاده، بدون اینکه خونی از ما ریخته
بشه، بنظر میاد خیلی سخت باشه. مخصوصا که این موجود مهارت بالایی تو قتل عام داشت! با اون دندون های تیز و چنگال های بلندش! مطمئنا ما سالح مناسبی برای نابود کردن شیطان نداشتیم. اما خب، من جنگیدن کوزت رو دیده بودم و میخواستم بهش اعتماد
کنم. گفت:
- با شماره سه، شروع میکنیم. یک، دو، سه!
هر شش قوطی معجون رو پرتاب کردم و به مقدسات التماس کردم تا کمکمون کنن. 
وقتی معجون ها فعال شدن، انفجار شدیدی رخ داد که منو به عقب پرتاب کرد. موجی از گرمای سوزان رو روی پوستم حس کردم و شیطان شروع کرد به نعره کشیدن. وقتی دودها کنار رفتن و همهچی واضح شد، شیطان به سمتم هجوم آورد. کوزت به گرگها
دستور داد:
- فاصله بگیرین!
گرگینه ها فورا پراکنده شدن و کوزت وارد عمل شد. صدای ضربه ها رو میشنیدم، مثل این بود که انگار از آسمون گلوله های یخ به پایین سقوط میکردن. سرم رو به سمت جایی

که کوزت و شیطان باهم درگیر شده بودن، چرخوندم. کوزت تو دستش یه شمشیر رو نگه داشته بود؛ شمشیری که نمیدونستم یهو از کجا پیداش شده! شیطان مدام دستهاش رو به اطراف میچرخوند و سعی میکرد به کوزت ضربه بزنه تا گیرش بندازه. کوزت
خیلی سریع حرکت میکرد، جاخالی میداد و میپرید؛ اما تاثیر اون معجونها بهتدریج از بین میرفت. مایع معجون از روی پوست شیطان بخار میشد و اثرش از بین میرفت.  کوزت فقط دوتا راه داشت؛ یا باید این موجود رو می ُکشت یا قبل از اینکه یکی از اون ضربه های مهلک به بدنش برخورد کنه، فرار میکرد! شیطان خیلی سریع حرکت میکرد. 
اگه من فقط میتونستم سرعتش رو کم کنم... خودشه! یه نفس عمیق کشیدم. اگه تمام تلاشم رو به کار بگیرم تا شیطان رو بیحرکت کنم، عالی میشه! روی جادوم تمرکز کردم. من یاد گرفته بودم که اگه باور داشته باشم طلسمم کار میکنه، حتما این اتفاق میفته! باور، مهمترین گام برای اجرای طلسم بود. بنابراین تمام ایمان و ارادهام رو تو یه کلمه ریختم:
- متوقف شو!
شیطان خشکش زد! البته این توقف مدت زیادی دووم نیاورد؛ اما همون چند ثانیه، تمام چیزی بود که کوزت بهش احتیاج داشت. کوزت خیلی ماهرانه شمشیرش رو چرخوند و
سر شیطان رو از بدنش جدا کرد. وقتی سرش از بدنش جدا شد، دیگه از بیحرکتی در اومده بود. دهنش باز شد و یه نعره گوشخراش سر داد. اونقدر بلند بود که گوشهام از درد تیر کشیدن. اون موجود هنوز فریاد میکشید که یهو گودالی روی زمین ایجاد شد. 
درون گودال انفجارهای شدیدی رخ میداد و میتونستم پرتوهای سیاه و طلایی رو ببینم. 
آتیش از درون گودال به بیرون زبونه کشید و بدن شیطان رو دربرگرفت. بعد شیطان به درون اون گودال عمیق کشیده شد. وقتی شکافی که روی زمین ایجاد شده بود، دوباره بسته شد، صدای فریادهای شیطان هم محو شد. سکوت همهجا رو فرا گرفت؛ طوری که
حتی میتونستم صدای ضربان قلبم رو تو گوشهام بشنوم. گفتم:
- اوه خدای من! این چی بود؟!!
این اتفاق اونقدر سریع رخ داده بود که من تقریبا فکر میکردم دارم خواب میبینم! کوزت گفت:
- اون جهنم بود.
کوزت با پاهاش به زمین سوخته ضربه زد و ادامه داد:
- جایی که امیدوارم هیچکدوم از ماها باهاش روبه رو نشیم.
شمشیرش ناپدید شده بود؛ اما هنوز درخشش ضعیفی زیر پوستش باقی مونده بود.  تلوتلوخوران از جایی که شیطان به درونش کشیده شده بود، فاصله گرفتم. فقط این زمین
سوخته و بوی گوگردی که هنوز باقی مونده بود، ثابت میکرد که اتفاقات چند دقیقه پیش،واقعی بوده! بوق یکی از ماشینها به صدا دراومد و ما همه از جا پریدیم. لعنتی! افسر جانسون هنوز تو ماشین پلیس بود. حتی از اینجا هم میتونستم بوی ترس و وحشتش رو
حس کنم. گفتم:
- حالا باید چیکار کنیم؟ یه قلمرو با یه عالمه جسد رو دستمون باقی مونده. پنج تا از این جسدها هم متعلق به پلیس هایی هستن که به وحشیانهترین شکل ممکن به قتل رسیدن!
من هیچ راه حلی نداشتم که چطور باید این وضعیت رو مدیریت کنیم!
صدای تغییرشکل دادن یکی از گرگینه ها رو پشت سرم شنیدم و تصمیم گرفتم سرم رو برنگردونم. اگه یونگی بود، دوست داشتم ببینمش؛ اما اصلا دلم نمیخواد بقیه گرگینه ها رو لخت ببینم! آقای کیم گفت:
- هر پیشنهادی که برای این قضیه دارین، من با روی باز استقبال میکنم.
پدر به سمت ما اومد و گلوشو صاف کرد. چندتا قوطی بنزین هم تو دست هاش نگه داشته بود. گفت:
- من دوربین هایی که تو ماشین های پلیس نصب شده بودن رو خاموش کردم؛ چون مطمئنا برامون دردسر ایجاد میکردن. خوشبختانه افسر جانسون هم هیچ مقاومتی نکرد. 
آخه بخاطر اتفاقی که چند دقیقه پیش رخ داد، حسابی پریشون و وحشت زده شده بود.
پدر قوطی ها رو که به رنگ قرمز روشن بودن، روی زمین گذاشت و بعد دستهاش رو
پاک کرد. گفت:
- من فکر میکنم وقتش رسیده که همه رد و نشونها رو از بین ببریم.
دهنم از تعجب باز شد و گفتم:
- پدر! ما نمیتونیم این قلمرو رو آتیش بزنیم. تمام این خونه ها... این کار اشتباهه.
پدر آهی کشید و گفت:
- میدونم اشتباهه پسرم؛ اما ما گزینه های زیادی برای انتخاب کردن نداریم. مگه اینکه تو بخوای هویت گرگینه ها، جادوگرها، شیاطین، خون‌آشام ها و هر موجود دیگهای که اون بیرون زندگی میکنه رو برای انسان ها فاش کنی. کوزت به من نگاه کرد و خیلی نامحسوس سرش رو تکون داد. آره! این ایده همونقدر که بنظر میرسه؛ بد و افتضاحه! گفتم:
- اونوقت با گروه های جادوگرانی که تو کشورها و ایالت های دیگه زندگی میکنن، چیکار کنیم؟ اونها ما رو بخاطر این کار سرزنش نمیکنن؟ ممکنه ما مقصر این فاجعه بشیم! کوزت گفت:

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now