Part 29

14 2 0
                                    

صدای شیطان اونقدر گوش خراش و وحشتناک بود که موهای تنت خودبه خود سیخ میشدن! بی حرکت موندم. اون داشت حرف میزد! اوه خدای من. اون داره با من حرف
میزنه؟ درباره جیسو؟ گفتم:
- اگه بهمون بگی اربابت کجاست، ما شکستش میدیم!
سعی کردم این هیولای لعنتی رو یکم وسوسه کنم:
- دلت میخواد دیگه تحت کنترل جیسو نباشی؟
مثل مار صدای هیسمانندی ایجاد کرد و حس کردم که موهای بازوهام سیخ شدن. گفت:
- جیسو ارباب نیست. دیگه نه!
بعد خندید. همون خندهای که یه مدت پیش از رافائل شنیده بودم! وقتی که بدنش توسط یه شیطان تسخیر شده بود. این خنده شبیه خنده رافائل نبود؛ بلکه دقیقا خودش بود. پس یعنی
این شیطان، همونیه که تو بدن رافائل نفوذ کرده بود. به رافائل که سمت راستم ایستاده بود، نگاه کردم. چوگان رو محکم تو دستش فشار میداد و از عصبانیت دندون هاشو محکم روی هم میکشید. اونقدر به فکش فشار آورده بود که اطراف لبش خطوط کوچیکی
ایجاد شده بود. از قسمت پشتی اتاق، صدای سرفه های اون زن میومد. سرفه هاش خشک
نبودن؛ انگار داشت خون بالا میاورد. اون حسابی صدمه دیده بود. ما باید هرچه زودتر این قضیه رو تموم کنیم. اما اگه قبل از ُکشتن این موجود، بتونیم یه مقدار اطالعات ازش
بیرون بکشیم؛ خیلی بهتر هم میشه! گفتم:
- من شرط میبندم اربابت از اینکه با ما روبه رو بشه، خیلی میترسه. اون تمام راه رو از تگزاس به اینجا فرار کرده؛ اما ما بالاخره پیداش میکنیم.
شیطان دوباره خندید و پاهاش رو به زمین کوبوند. حتی به من نگاه هم نمیکرد؛ چه برسه به اینکه به حرفهام گوش کنه. به جاش، مستقیما به رافائل خیره شده بود. گفت:
- من تو رو یادمه. روحت خیلی خوشمزه بود! من یه بخش کوچولو از روحت رو برای خودم نگه داشتم.
رافائل از روی خشم عربده کشید و چوگان رو به سمت سر شیطان پرتاب کرد. به محض
اینکه چوگان به بدنش برخورد کرد، انفجار نور صورت گرفت. شیطان به عقب پرتاب
شد و محکم به یکی از نیمکتها برخورد کرد. چوب نیمکت ُخرد و خاکشیر شد! به
سمت شیطان قدم برداشتم و قوطی معجون تو دستم بود. دیگه اجازه نمیدم طفره بره و حرفهای بیربط بزنه تا پسرخالم رو اذیت کنه. دیگه نه! گفتم:
- اگه اربابت خیلی قدرتمنده، پس الان کجاست؟
- بهت نمیگم!معجون رو به سمتش پرتاب کردم. به محض اینکه به بدنش برخورد کرد، اون قسمت از
پوستش ذوب شد و دود و کف ازش بیرون اومد. شیطان از درد فریاد کشید. بویی که
ازش حس میشد، مثل بوی پالستیک سوخته بود! بینهایت تهوع آور! پرسیدم:
- جیسو کجاست؟
- نمی...
یه معجون دیگه پرتاب کردم. و یکی دیگه! کالدیا و شین هم کنارم ایستادن و
معجونهاشون رو به سمت شیطان پرتاب کردن. با برخورد معجون به بدنش، صدای
جلز ولز حال بهمزنی ایجاد میشد؛ اما اون هنوز نفس میکشید. هنوز زنده بود. شیطان نعره کرکننده ای کشید و به سمتمون پرید. من جاخالی دادم و خودمو روی زمین انداختم. 
اما وقتی صدای فریاد شین رو شنیدم، خون درون رگهام یخ بست! باید همین الان
تمومش کنیم. از روی زمین بلند شدم و هر معجونی که توی دستم بود رو به سمتش
پرتاب کردم. وقتی دستم رو داخل کیفم فرو کردم تا معجون بیشتری بردارم، به کالدیا
نگاه کردم. معجونهای توی دستش رو بالا برده بود و آماده پرتاب بود. داد زدم:
- کوزت!
بعد من و کالدیا هماهنگ باهم قوطیهای معجون رو به سمت شیطان پرتاب کردیم. 
کوزت گفت:
- با کمال میل!
َو حلقه بعد دستهاش رو دور بازوهای ن
کرد و َون کوزت رو به هوا پرتاب کرد. 
کوزت همونطور که تو هوا شناور بود، شمشیرش رو بالا آورد و بدنش شروع کرد به
درخشیدن. وقتی تیغه شمشیر پایین اومد، با یه ضربه نورانی سر شیطان از بدنش جدا
شد. زمین با صدای گوشخراشی شکافته شد و شعله های آتیش، بدن شیطان رو به داخل
جهنم کشوندن. فقط برای پنج ثانیه، کلیسا تو سکوت وهمآوری فرو رفت. بعد یه تیر هوایی شلیک شد و صدایی تو کلیسا پیچید:
- پلیس! اسلحه هاتون رو بندازین. همین الان !
حداقل ده تا پلیس به داخل کلیسا هجوم آوردن و تفنگ هاشون رو به سمت ما گرفتن. 
بعضی از اونها جلیقه ضدگلوله پوشیده بودن. تو دست بعضیهاشون هم به جای
هفت تیر، تفنگ شکاری دیده میشد. اما بنظر نمیرسید که بخوان کار احمقانهای انجام بدن. 
گرگ یونگی سرش رو به پاهام فشار داد و سعی کرد آروم هلم بده. چشم هام رو بستم.  این اتفاق نباید رخ میداد!
- بشینین روی زمین. همتون! درضمن هر گرگی به سمت جلو حرکت کنه، تیره ای نقره ما مستقیما سرش رو نشونه میگیره!

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now