Part 20

9 4 0
                                    

پس فکر میکنی الان دارم چیکار میکنم؟؟
- هیچ کار مفیدی انجام نمیدی!
پامو رو پدال ترمز فشار دادم و ماشین یهو متوقف شد. به سمت شین برگشتم و با حرص گفتم:
- شرمنده که کاری از دستم برنمیاد! ولی جنابعالی که چندین سال مهارت های جادوگری رو بهت آموزش دادن و بهتر از من از جادو سر در میاری، از الهامات غیبی فوقالعادهات برامون بگو تا بدونیم امشب باید کجا بریم!
شین برای یه لحظه به سقف ماشین خیره شد و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- ببخشید. تقصیر تو نیست. من فقط خیلی مضطرب و عصبیم.
- من میدونم هفته واقعا مزخرفی رو داریم سپری میکنیم؛ اما سعی کن خودت رو کنترل کنی.
پامو رو پدال گاز گذاشتم و سعی کردم به توصیه خودم گوش بدم و آروم باشم. میتونستم
موجی از همدردی رو از طریق پیوندمون حس کنم. به یونگی نگاه کردم و تو ذهنش گفتم:
- "امشب به طرز وحشتناکی ساکتی یونگی!"
- "مطمئن نیستم که چطور میتونم تو این وضعیت کمک کنم."
با انگشتهام روی فرمون ماشین ضرب گرفتم و گفتم:
- "اوهوم. منم همینطور."
اگه ما نزدیک جیسو هستیم، پس چرا من هیچچیزی حس نمیکنم. هیچ جادویی. شب کاملا ساکت و آروم بود. یونگی تو ذهنم گفت:
- "شاید جیسو فعلا قصد نداره اعلام حضور کنه."
- "نه! اون قدرت بدست آورده تا ازش استفاده کنه. با این همه قدرتی که الان داره، به هیچوجه ساکت نمیشینه. دیگه نه!"
یونگی برای چند لحظه سکوت کرد؛ اما من میتونستم افکارش رو حس کنم. وقتی
افکارش رو پردازش میکرد تا ببینه ارزش بیان کردن رو دارن یا نه، انگار واقعا تو
ذهن یونگی بودم. گفت:
- "جیسو از قبل تلاشش رو برای بد نشون دادن ما شروع کرده بود. من شک دارم چیزی بتونه اون رو از ادامه دادن به این کار منصرف کنه!"
"اگه جیسو تو فکر انتقام گرفتن از ما باشه..."
لبمو گاز گرفتم. دارم با کی شوخی میکنم؟! این جیسوست. اون همیشه به فکر کینه و انتقامه. گفتم:
- "اون ما رو به جایی میکشونه که بیشترین صدمه بهمون وارد شه."
- "اما از سنتایلبه به شدت محافظت میشه. همه گوش به زنگ و آمادهان."
- "دقیقا."
من یه چیزی رو فراموش کرده بودم. یه چیز بزرگ! دیشب، جیسو اجازه داد که
شیاطینش خانواده هایی که تو همین خونه ها سکونت داشتن رو به قتل برسونن. قبل از جیسو شرایطی رو ایجاد کرده ُمرده بودن. یعنی اینکه آفتاب طلوع کنه، هشت تا خانواده
بود که بتونه وارد خونه های انسانها بشه. انسانها حتی تو تختخوابشون هم در امان
نیستن! فکر کردن به این موضوع، واقعا تلخه.
اصلا نمیتونم دردی که اقوام اون خانوادهها، بخاطر از دست دادن عزیزانشون میکشن
رو تصور کنم. اگه همچین بالایی سر خانواده من...اوه خدای من! نه. جیسو که سراغ اونها نمیره... آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم این موضوع رو هضم کنم. نه! 
جیسو مطمئنا اینکارو میکنه. من دارم کدوم جهنمی میرم آخه؟؟ چند ساعته که داریم تو خیابونها پرسه میزنیم و هیچی عایدمون نشده. فورا فرمون رو چرخوندم و جاده رو
دور زدم. کریس پرسید:
- چی شده؟؟
صدای زنگ موبایل ک یونگی بلند شد؛ احتمالا جونکوک و میخواد علت این تغییر مسیر ناگهانی رو بدونه. یونگی که میتونست ذهنم رو بخونه، گفت:
- تو واقعا فکر میکنی...
وقتی نگاه وحشتزده منو دید، حرفش رو قطع کرد. گفتم:
- آره!
این موضوع، وحشتناکترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم، خب پس چرا جیسو از
این نقطه ضعفم استفاده نکنه؟؟ وقتی سعی کردم سیستم هدایتگر ماشین رو فعال کنم، دستهام میلرزیدن. من باید نزدیکترین و سریعترین مسیر ممکن رو پیدا میکردم تا خودم رو به خونه پدر و مادرم برسونم. همین الان !
صدای ربات سیستم تو ماشین پخش شد:
- لطفا مسیری که روی نقشه نشان داده میشود را دنبال کنید.

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now