Part 7

19 5 0
                                    

و شونه بالا انداخت. به طرز عجیبی بیخیال و بیتفاوت بنظر میرسید؛ اما خب حداقل این رو فهمیدیم که کوزت هم تو این جنگ خودش رو با ما شریک میدونه. حداقل همینم خوب بود. کوزت گفت:
- گاهی وقتها شرایطی تو زندگی هممون به وجود میاد که مجبور میشیم تصمیم هایی بگیریم. من معتقدم این تصمیمها تعیین میکنن که آیا اتفاقاتی که دیدی، رخ میدن یا نه.
تصمیمها؟ از روی ناامیدی خرخر کردم. من به اطالعات واضحتری نیاز داشتم. چیزی که قطعی و مسلم باشه. اگه این تصاویر ذهنی قرار نیست بهم کمک کنن؛ پس چه دردی میخورن؟! یونگی پایین تخت، کنار پاهام نشست و گفت:
- این تصاویر ذهنی بهت کمک میکنن تس. تو الان میدونی که چه چیزی در
انتظارمونه. وقتی اون لحظهها فرا برسن، یا این اتفاقات رو تغییر میدی یا در نهایت به وقوع میپیوندن!
دلم میخواست گردن این پسر رو بشکنم! با ناراحتی گفتم:
- یعنی تو با مرگ هیچ مشکلی نداری؟ میخوای همونطور وحشیانه سرت از بدنت جدا بشه؟!
- نه! من نمیخوام همچین اتفاقی بیفته. اصلا ! من برای زندگی مشترکمون یه عالمه برنامه و رویا دارم.
دستش رو به سمت صورتم دراز کرد و آروم گونهام رو نوازش کرد. صورتمو به
دستش تکیه دادم و سعی کردم آرامش یونگی رو نفس بکشم! گفت:
- من فقط میتونم به کمک اطالعاتی که الان داریم، به سمت جلو حرکت کنم. ما هر کاری که لازم باشه انجام میدیم تا مطمئن بشیم اون اتفاقات وحشتناک رخ نمیدن. و اگرم نتونیم جلوشون رو بگیریم...
نفسم رو آروم بیرون فرستادم و گفتم:
- اگه نتونیم جلوشون رو بگیریم؟
- ما همیشه با همیم. چه تو این زندگی، چه تو زندگی بعدیمون!
یونگی منو به سمت خودش کشید، تا جایی که پیشونیهامون دقیقا مماس هم قرار گرفتن. گفت:
- تو نمیتونی از شر من خالص شی چیم. اصلا مهم نیست چه اتفاقی قراره بیفته.
کوزت غرغر کرد:
- بچه ها میشه نجواهای عاشقانهاتون رو یه جای دیگه به هم بگین؟!بعد یه خمیازه طولانی کشید و گفت:
- اگه کارمون تموم شده، پس تشریف ببرین تا منم بتونم بخوابم.
یونگی از روی زمین بلند شد و ازم پرسید:
- حالت خوبه؟
- نه! وحشت تمام وجودم رو گرفته.
کوزت گفت:
- گمونم بایدم وحشت داشته باشی!
لحن سرد و تاریک کوزت باعث شد سرمو به سمتش بچرخونم تا یه جواب نیشدار بهش بپرونم؛ اما وقتی نگرانی کمرنگی رو تو چشمهاش دیدم، منصرف شدم. گفت:
- ترس میتونه مشوق خیلی خوبی باشه. چون وادارت میکنه هرکاری لازمه انجام بدی تا جلوی این اتفاقات رو بگیری. 
میتونستم صداقت و صمیمیت رو تو صداش حس کنم؛ اما نمیتونستم تشخیص بدم که کوزت واقعا منو دوست داره یا فقط برای سرگرمی خودش داره ما رو دست به سر میکنه. گفتم:
- قبل از اینکه برم، یه چیز دیگه هم هست که باید بپرسم. هیچ شانسی وجود داره که پریها تو این جنگ علیه جیسو به ما ملحق بشن؟ اگه ما نتونیم جیسو رو شکست بدیم، اونوقت این زن برای هممون دردسر بزرگی میشه.
من هنوز تصمیم نگرفته بودم که درمورد اون پسر پری که تو تصویر ذهنیم بهمون
کمک میکرد، چیزی به کوزت بگم یا کالا این بخش از قضیه رو از قلم بندازم. کوزت گفت:
- خیلی دوست داشتم بهت بگم آره؛ اما کاملا واضحه که این موضوع تحت اختیار من نیست که بخوام درموردش نظر بدم. اینو گفت و مچ دستش رو محکم گرفت، طوری که مفصل دستش ترق تروق صدا داد. 
ادامه داد:
- فعلا من چیزهایی که تو دیدی رو به پریها گزارش میدم و هردومون باید امیدوار باشیم که این موضوع به اندازه کافی اونها رو تحت تاثیر قرار بده تا از این بی‌طرفی دربیان.
هضم این موضوع که پریها وجود دارن، به اندازه کافی برام سخت بود که تو این مدت اصلا تلاش نکردم درمورد فشارهایی که به کوزت به عنوان یه پری

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now