Part 3

25 7 0
                                    


آهی کشیدم و ادامه دادم:
- اما خب اصلا با عقل جور در نمیاد. بخاطر همین وقتی که این موضوع رو به آقای کیم گفتم، اون توجهی نکرد و منو پیچوند! تو نباید با آقای کیم درباره این
موضوع حرف بزنی؟ اون آلفای ماست.
- چی باعث شده فکر کنی که من قبلا اینکارو نکردم؟
فشاری که رو شونه هام بود، از بین رفت. اینکه دوتا از گرگهای آلفا واقعا درباره این مشکل باهم حرف زده بودن، بنظر میاد که نشونه خوبی باشه. پرسیدم:
- و نتیجه؟
- هیچی. اگر هم اونها از گروه خارج شده باشن، نامجون همچین چیزی رو حس نکرده.جونکوک به من نزدیکتر شد و تن صداش رو اونقدر پایین آورد که حتی منم به سختی میتونستم صداش رو بشنوم. گفت:
- اما دیشب نامجون به اون گروه پسرها که از کانادا اومدن، مستقیما دستور داد و اونها ازش نافرمانی کردن! من دوباره دستور نامجون رو براشون تکرار کردم و با قدرتم اونها رو مجبور به حرفشنوی کردم؛ اما نباید این کارو میکردم. نامجون آلفای اونهاست. این سرپیچی نشون میده که روپرت هول بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردیم، روی اونها تاثیر گذاشته. هنوز بیرون از اینجا یه شخص مهم و برتر هست
که داره این بازی رو ادامه میده و من یه ایده خوب دارم که اون شخص میتونه کی باشه.
اوه خدای من! این خبر اصلا خوب نیست. فقط کسی که از آقای کیم آلفاتر باشه، میتونه دستوراتش رو نادیده بگیره؛ اما هیچکدوم از این پسرها از آقای کیم آلفاتر
نیستن. به هیچوجه! پرسیدم:
- اون شخص کیه؟
- فکر میکنم احتمالا بدونی اون کیه. همون کسی که فرار کرد!
یهو چیزی به ذهنم خطور کرد. شخصی که عضو هیئت هفتنفره بوده؛ اما گرگینه ها اون رو از این انجمن اخراج کردن. کسی که از من متنفره. فردیناند! گفتم:
- تو واقعا فکر میکنی همچین چیزی ممکنه؟
- آره.
- اما وقتی که من درباره این موضوع با بقیه حرف زدم، تو چیزی نگفتی!
- خب کمی زمان برد تا من بتونم چیزی که تو فهمیده بودی رو حس کنم. من دوست دارم قبل از اینکه اقدام به کاری کنیم، قبلش همهچی رو مشخص کنیم و از وضعیت پیشاومده کاملا اطلاع پیدا کنیم. اگه چیزی غیر از موضوعات عادی حس کردی، حتما با
من درمیون بذار. فقط این رو بدون که اگه اونها برای ترک گروه خیلی مشتاق باشن، من مخالفتی ندارم. اونها میتونن راهی که خودشون میپسندن رو در پیش بگیرن؛ اما اونها باید به طور رسمی از نامجون اجازه بگیرن و تا زمانی که گروه جدیدی پیدا کنن، باید با هیئت هفت نفره پیوند برقرار کنن. این کار باید به درستی انجام بشه؛ مگه اینکه اونها بخوان به عنوان گرگهای تنها و منزوی زندگی کنن. و اگه اونها با فردیناند همکاری کنن... خب من امیدوارم که اون گرگهای جوون تا حد امکان از همچین کاری اجتناب کنن.
یهو حس کردم که معدهام زیر و رو شده، طوری که انگار دارم بالا میارم و دیگه
نمیتونستم املتم رو تموم کنم. اگه گرگینه های گروهمون از هم تفکیک بشن؛ اونوقت ما چطور میتونیم جیسو رو شکست بدیم؟ ما باید باهم متحد باشیم تا بتونیم مقاومت کنیم و حداقل کوچیکترین شانسی برای زنده موندن داشته باشیم. مردیت با یه سینی پر از غذا برگشت پیشمون و گفت:
- خب شما دوتا دارین درباره چی حرف میزنین؟
با اینکه اصلا دوست نداشتم چیزی بخورم؛ اما چنگالم رو گرفتم و یه تیکه بزرگ از املتم رو تو دهنم چپوندم. من تو دروغ گفتن، افتضاح بودم و حتی اگه تلاش میکردم دروغ بگم، تهیونگ میتونست بوی دروغ رو حس کنه. گندش بزنن! تصاویر ذهنی درمورد مرگ. مخفی کردن این موضوع از بهتربن دوستم. هوف! امروز واقعا درخشان بود! صدای یونگی رو از طریق پیوندمون شنیدم:
- "حالت خوبه؟"
قبلا وقتی یونگی اینکارو میکرد، باعث سردرگرمی من میشد؛ اما از وقتی که از قلمرو جادوگران برگشتم، این موضوع کاملا برام طبیعی شده. من فهمیدم اینکه یونگی میتونه احساساتم رو حس کنه، خیلی هم آرامشبخشه. من میتونم به یونگی تکیه کنم. اون کنارمه تا آرومم کنه. از طریق پیوندمون جواب دادم:
- "آره. گمونم."
- "اگه هنوز درباره تصاویر ذهنیت استرس داری، نگران نباش. ما بالاخره می‌فهمیم ماجرا از چه قراره. من بهت قول میدم."
- "امیدوارم که بتونیم."
چون اگه ما نتونیم روی گرگینه های گروه حساب باز کنیم، پس باید از هر کمک کوچیکی استفاده کنیم تا برای اتفاقی که تو راهه، آماده بشیم.

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now