Part 32

20 2 0
                                    

هیچ تضمینی تو زندگی وجود نداره. نمیشه به همه ی قول هامون عمل کنیم. تو این مدت، مجبور بودم هرروز جوری زندگی کنم که انگار آخرین روز عمرمه و تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا ارزش این روزها رو درک کنم. حالا وقتش رسیده که تسویه حساب نهایی انجام بشه. و اگه امشب از این ماجرا جون سالم به در ببرم، همین شیوه رو ادامه میدم! چون به این باور رسیدم که هرروز ِ زندگیم، چقدر باارزشه. باید جوری زندگی کنم
که دیگه حسرتی باقی نمونه. یکی از پلیسها داد زد:
- عملیات شروع میشه.
یه نفر دیگه هم با صدای بلند به بقیه پلیسها گفت که به جادوگرها و گرگینه ها شلیک نکنن. دوتا قوطی معجونی که تو دستم بودن رو فشار دادم و گفتم:
- با تکیه بر قدرت عیسی مسیح، من شما رو از این دنیا طرد میکنم!
قوطیها رو پرتاب کردم و قبل از اینکه انفجار صورت بگیره، به سمت جلو دوییدم.
بدنهای تیکه تیکه شده شیاطین مثل بارون روی سرم سرازیر شدن و خیلی سریع تبدیل به خاکستر شدن. فورا خودمو به سنگفرش جلوی کلیسا رسوندم. خون اون شیاطین روی
بدنم ریخته شده بودن؛ اما با وجود طلسم کالدیا، اسید درون خون شیاطین، حتی کوچیکترین سوختگی روی پوستم ایجاد نکرد. شاید تعداد شیاطینی که شبیه راکونها هستن، خیلی زیاد باشن؛ اما ُکشتن اینها از شیاطین بزرگتر خیلی آسونتره! کالدیا دوتا قوطی معجون دیگه به سمت شیاطین پرتاب کرد و من حرارت انفجاری که رخ داد رو
روی صورتم حس کردم؛ انگار که شعله های آتیش دقیقا روی پوستم زبونه میکشیدن. 
دستمو داخل کیفم ُسر دادم و دوتا قوطی دیگه برداشتم. وقتی تو اون هتل مزخرف مستقر بودیم، تعداد زیادی معجون برای جنگ آماده کردیم؛ اما خب اینطور نیست که ما یه منبع نامحدود از این معجونها داشته باشیم. ما باید خودمون رو به داخل کلیسا برسونیم و قبل از اینکه جیسو بتونه اون دروازه رو کاملا باز کنه، جلوش رو بگیریم. با در ورودی کلیسا شاید فقط ده قدم فاصله داشتیم. دیگه چیزی نمونده بود. گفتم:
- با تکیه بر قدرت خالق هستی، من شما رو به جهنم برمیگردونم.
قوطی ها رو پرتاب کردم و تعداد بیشتری از اون شیاطین تبدیل به خاکستر شدن. یونگی به سمت یکی از شیاطین پرید و با یه حرکت گردنش رو گاز گرفت و سرش رو از بدنش جدا کرد. داد زدم:
- فقط یه انفجار دیگه لازمه. بعد میتونیم وارد کلیسا بشیم.کالدیا خودش رو به من رسوند و کنارم ایستاد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- یک، دو، سه!
هردومون ِوردها رو بیان کردیم و هماهنگ با هم قوطی ها رو به سمت جلو پرتاب کردیم. بعد به سمت در کلیسا هجوم بردیم. داخل کلیسا دقیقا شبیه تصویر ذهنیم بود. 
دروازه هنوز باز نشده بود؛ اما حداقل بیست تا شیطان دونپایه و ده تا شیطان ارشد تو دایرهای که جیسو روبه روی محراب رسم کرده بود، ایستاده بودن. نیمکتهای کلیسا
واژگون شده بودن و بعضیهاشون هم شکسته و داغون بودن. شعله های قرمزرنگ همهجای کلیسا دیده میشدن و فضای اونجا با نور قرمز و دود پر شده بود. نورافکن هلیکوپتر که از پنجرههای شکسته کلیسا به درون تابیده میشد، کمی اون فضای مبهم و
دودآلود رو روشن میکرد. گلوم از ترس فشرده شده بود. از طریق پیوندمون گفتم:
- "یونگب؟"
بعد گرگش رو کنار خودم حس کردم؛ اما جرات نداشتم نگاهم رو از صحنه روبه روم، برگردونم. یونگی از طریق پیوندمون، قدرتش رو به من منتقل کرد تا بتونم یکم
راحت تر نفس بکشم. از درگاه عبور کردم و به درون کلیسا قدم برداشتم. تمام تمرکزم روی محرابی که اون پشت قرار داشت، بود. میتونستم حرکت کسی رو اونجا حس کنم. 
جیسو بود! فورا کلماتی رو به زبونی که من اصلا متوجه نمیشدم، با صدای بلند بیان کرد و بعد شیاطین درون دایره به سمت ما راه افتادن. یکی از شیاطین ارشد توجه منو به خودش جلب کرده بود. با چشمهای قرمزش بهم خیره شده بود. با وجود شعله های
قرمز اطرافمون، پوست خاکستری و پولک دار اون شیطان، به رنگ صورتی
میدرخشید. اون شیطان از بقیه بلندتر بود؛ با ماهیچه های قدرتمندی که گمونم به راحتی میتونست باهاشون منو تیکه تیکه کنه! صدای هیسمانندی ایجاد کرد و گفت:
-جیمین.
فورا و بیوقفه دستمو داخل کیفم ُسر دادم. سه تا قوطی برداشتم و همزمان که پرتابشون میکردم، گفتم:
- با تکیه بر قدرت عیسی مسیح، من تورو به جهنم برمیگردونم.
هر سه قوطی همزمان به بدنش برخورد کردن؛ اما اون شیطان هنوز به راه رفتنش ادامه میداد. گفت:
- تو مال منی جیمین.
طلسم معجونها باعث شده بود که پوست شبیه چرمش، بسوزه و ازش دود بلند شه؛ اما انگار این سوختگیها هیچ تاثیری روش نداشتن! کوزت به سمت شیطان پرید و گفت:

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now