Part 13

11 5 0
                                    

صداش کمی دور بود و خیلی آروم. لحنش ناراحت بنظر میرسید. یه چیزی این وسط اشتباه بود. روی تخت نشستم. یونگی صدای تلویزیون رو قطع کرده بود و صفحه نمایش داشت اخبار رو نشون میداد. یه هلیکوپتر داشت از جادهای وسط جنگل که پر از
خونه های سوخته بود، فیلمبرداری میکرد. حس کردم که قلبم از تپش ایستاده! گفتم:
- نه! 
فورا لباسمو پوشیدم و از تخت بیرون اومدم. کنار یونگی نشستم و به تلویزیون چشم دوختم. یونگی دستم رو گرفت و بعد صدای تلویزیون رو زیاد کرد.
- ... دوربینهای سیستم اطالعاتی، پلیسها رو به این منطقه هدایت کرد. اتفاقی که رخ داده، حسابی شک برانگیزه و باید مورد بررسی قرار بگیره...
روی مبل مچاله شدم ودوباره صدای تلویزیون رو قطع کردم. نمیتونستم بیشتر از این گوش بدم. پرسیدم:
- چطور این اتفاق افتاد؟ مگه قرار نبود کسی از این موضوع خبردار نشه؟!
- دوربینهایی که تو ماشینهای پلیس نصب شده بودن، بالفاصله فیلمها رو به پایگاه پلیس ارسال کرده بودن. یه نفر هم این فیلمها رو دانلود کرده و بعد برای همه فاش کرده.
یونگی کلافه سرش رو ماساژ داد. پرسیدم:
- چقدر از اتفاقات دیشب رو دیدن؟
تو دلم دعا میکردم که بهم نگه همهچیز رو دیدن... گفت:
- از لحظهای که ماشینهای پلیس وارد قلمرو شدن، اون دوربینها هم فعال شدن تا زمانی که پدرت اونها رو خاموش کرد. این دوربین ها تو هر سه تا ماشین پلیس نصب شده بودن و از سه زاویه مختلف فیلم گرفتن.
قلبم انقدر تند میتپید که میتونستم نبضم رو تو گوشهام حس کنم. اتفاقات دیشب رو تو
ذهنم مرور کردم و گفتم:
- حالا تمام جهان از هویت ما مطلع شدن!
- داره بدتر هم میشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- منظورت چیه که داره بدتر میشه؟ مگه از این گندتر هم داریم آخه؟
یونگی دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:
- تو باید آروم باشی عزیزم.از یونگی فاصله گرفتم و بلند شدم. گفتم:
- نگو! نگو که باید آروم باشم. فقط بهم بگو چی قراره بدتر بشه؟
گلوش رو صاف کرد و گفت:
- تو فیلمهایی که ظاهر کردن، خبری از شیطان نیست. یا بهتره بگم اون چیزی نیست که ما دیشب دیدیم.
یه لحظه زمان برد تا بتونم حرف یونگی رو هضم کنم. اگه تو این فیلمها شیطانی ظاهر نشده، پس یعنی فقط ما دیده شدیم! گرگینه ها، یه پری و تعدادی جسد پلیس! پرسیدم:
- منظورت چیه که شیطانی دیده نشده؟
- بهتره که خودت ببینی.
یونگی اخبار رو به عقب برگردوند و دقیقا وسط درگیری دیشب، فیلم رو متوقف کرد و دوباره پخشش کرد. فیلم یکم بی کیفیت بود؛ اما من میتونستم ببینم که یه چیزی اون وسط
وجود داره که گرگها محاصرهاش کردن. گرگهایی که به شدت عصبی بودن و مدام
دندونهای تیزشون رو به نمایش میذاشتن. وقتی شیطان به ِکلی ضربه زد، به تلویزیون
نزدیکتر شدم. ضربه اون شیطان، گرگ ِکلی رو تقریبا به سمت دوربین پرت کرد و من با دیدن اون صحنه، یه لحظه نفسم رفت. دوربینها به اندازه کافی به محل درگیری
نزدیک نبودن که چشمهای قرمز و وحشتناک شیطان رو نشون بدن؛ اما من با بینایی گرگم میتونستم رنگ پوستش رو ببینم. ناخنهای بلندش. و فرم بدنش که به هرچیزی
شباهت داشت به غیر از انسان! اما طبق چیزی که فیلم نشون میداد، اون موجودی که
وسط اون دایره بود و توسط گرگها محاصره شده بود، اصلا شبیه یه شیطان نبود. اگه من از اتفاق دیشب خبر نداشتم، اگه خودم تو اون قلمرو حضور نداشتم و با چشم خودم اون شیطان رو نمیدیدیم؛ اصلا متوجه نمیشدم اون موجودی که تو فیلمه، یه هیولا باشه. 
طوری که فیلم اون موجود رو نشون میداد، بیشتر شبیه یه مرد کوژپشت بود. اگه به اندازه کافی بادقت و از نزدیک به فیلم نگاه میکردی، مطمئنا قبول نمیکردی که اون موجود یه انسانه؛ چون اصلا شبیه یه انسان حرکت نمیکرد؛ اما من شک دارم که کسی
بتونه متوجه این موضوع بشه؛ آخه این دوربین به اندازه کافی به شیطان نزدیک نیست و انسانها هم تیزبینی گرگینه ها رو ندارن. چشمهام رو بستم و کلافه دوباره روی مبل نشستم. گفتم:
- خب حالا چی میشه؟
- پدرت و نامجون الان پیش پلیسهان. دارن سعی میکنن که این مشکل رو حل کنن؛ اما...
با دستهام صورتم رو پوشوندم و گفتم:

Escape from Alpha 2Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz