[°~ 8 ~°]

54 12 9
                                    


☁️کافه در روزی بارانی☁️




هوا رو به سردی می رفت .اواخر نوامبر بود .لبه های کتشو به هم نزدیک تر کرد و از پشت شیشه به پسر جوونی که جلوی مشتری تعظیم می کرد خیره شد ..‌.

سال ها می گذشت از اخرین باری که از این فاصله دیده بودش ...بارون شدت گرفته بود و وقتی دید کافه خالی از مشتری شد به ناچار با لباسایی که نم داشت و موهایی که ازش اب می چکید دستگیره در رو فشار داد و داخل رفت.

_ خیلی خوش اومدین ...الان براتون منو رو میارم.

صداش از اتاقک پشتی کافه به گوش‌ می رسید.

یکی از صندلی ها رو که مشرف به بیرون بود انتخاب کرد و نشست. پشتش به کانتر بود برای همین اون پسر دیدی بهش نداشت. با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شد صدای کوبش قلبشو بیشتر حس می کرد. پسر از پشت به مردی که کت کبریتی رنگی پوشیده بود نزدیک شد.

_ ببخشید معطل شدین من اساعه هر سفارشی که...

پسر با دیدن صورت برنزه مردی که روی صندلی نشسته بود سکوت کرد. تمام تنش یخ کرد قلبش تپش هایی رو جا انداخت. اینجا چیکار می کرد ؟؟ اون هم بعد از این همه سال.
مرد همه وجودش چشم شده بود و صورت معصوم پسر مقابلش رو می بلعید.

_ خیلی وقته که ندیدمت ...

کیونگسو با شنیدن دوباره اون صدای بمی که روزی عاشقانه ترین اوا براش بود از خلسه ای که دچارش شده بود بیرون اومد. با دست های یخ زده اش دسته یکی از صندلی ها رو گرفت و تن بی حالشو روش انداخت. با چشمای بی روحش به مردی که با شیفتگی نگاهش می کرد خیره شد.

جونگین نگاهی به اطرافش انداخت.

_ کافه قشنگیه ...پس بالاخره به ارزوت رسیدی.

کیونگسو بدون توجه به صحبتای جونگین دستشو روی پاهاش مشت کرد و به صورت بی رحم ترین مرد زندگیش نگاه کرد.

_ چرا اینجا اومدی؟!

جونگین دستی به موهای نم دارش کشید و لبخندی زد.

_ شاید به خاطر اینکه بعد از مدت ها دلم برای یه اشنا تنگ شده ...

+ این اشنا از اخرین باری که دیدتت خاطره خوبی نداره ...

کیونگسو بدون اینکه نگاهی به صورت مرد روبه روش بندازه درحالی که به گلدون کاکتوس روی میز خیره شده بود، گفت.

_ متاسفم ...

+ به خاطر چی متاسفی ؟! این که وارد زندگیم شدی ؟! این که به خودت عادتم دادی ؟! اینکه اولین کسی شدی که بهش تکیه کردم؟! به خاطر احساسی که بهت داشتم و تو به خاطر خودخواهی هات زیر پات لهش کردی؟!
به خاطر اینکه به خاطرت حتی حاضر شدم توی دانشگاه انگشت نما بشم ولی هیچ وقت دستاتو ول نکنم؟! اینکه تحقیر های خانوادت رو میشنیدم و و سکوت می کردم؟! اینکه همه می گفتن اون بچه پولدار یه روز ازت خسته می شه و بالاخره یه روزی ولت می کنه ولی منه احمق ازت دفاع می کردم ؟! من حتی وقتی اخرین بار اومدی سراغم و گفتی دیگه نمی تونم باهات باشمم مثل احمقا بهت التماس کردم ...دقیقا به خاطر کدومشون متاسفی؟!

"داستان های کوتاه"Where stories live. Discover now