[°~ 14 ~°]

45 12 0
                                    

"نامه های خون الود"




_ قربان

افسر پارک با شنیدن صدای مضطرب زیر دستش نگاه شو از مانیتور جلوی روش گرفت

_ باز چی شده که سراسیمه در اتاق منو زدی و اومدی داخل؟

چانیول با لحن بی حوصله ای گفت.

_ قربان مثل اینکه توی منطقه تحت حفاظت ما یه نفر خودشو از پشت بوم ساختمون پرت کرده پایین. همون ساختمونی که ما زیر نظر داشتیم برای مفاسد پولشویی.

افسر جوون نگاهی به چشمای زیر دستش انداخت.

_ خودکشی؟!

پسرجوون که تازه کار بود و تا به حال چنین چیزایی به گوشش نخورده بود با حالت متاثری سرشو با ناراحتی به نشونه تایید تکون داد.
پارک چانیول از صندلی کارش بلند شد و همون طور که می رفت سمت در دستشو روی شونه پسر جوون گذاشت و فشار داد.

_ باید یاد بگیری که نسبت به این اتفاقا بی تفاوت باشی وگرنه توی شغل ما زود از پا در میای ... فهمیدی
در همین حین نگاهی به اتیکت لباسش انداخت.

_ سرباز اوه سهون ؟! ...حالا هم بیسیمتو بردار و همراه من بیا ...بریم ببینم کدوم احمقی جرئت کرده با کشتن خودش برنامه های کاری منو خراب کنه.

سهون چهره خشک افسر پارک رو از نظر گذروند و با شتاب به دنبال قدم های بلندش روونه شد.

_ گفتی اسم کسی که خودکشی کرده چی بود؟!

هوا بارونی بود. سهون که حواسش به رانندگی بود با سوال افسر پارک ، سرشو به سمتش برگردوند با لحن ارومی جواب داد:

_ نگفتم ...ینی فرصت نشد که بگم ...اسمش دو کیونکسوعه

_ چی؟!

سهون با رسیدن به محل ساختمونی که با نوار های زرد رنگی احاطه شده بود فرمون رو چرخوند و پارک کرد و به سمت مافوقش برگشت تا دوباره اسم شخصی که خودکشی کرده بود رو تکرار کنه که با دیدن صورت افسر پارک که به شدت بی روح به نظر می رسید جا خورد.

_ اتفاقی افتاده قربان ؟!

چانیول بدون اینکه جوابی بده از ماشین پیاده شد‌. بی توجه به بارونی که همه بدنشو خیس کرده بود سمت جسدی که هنوزم خون های اطرافش تازه بود رفت. نیش اشک رو توی چشماش حس می کرد. نیازی نبود که چهره پرخون جسد با قطرات بارون تمیز بشه تا بتونه بشناستش‌. با دیدن جثه اش هم می تونست بگه این کسی که خونش سنگ فرش های پیاده رو رو رنگین کرده دوست صمیمی خودشه. چطور نفهمیده بود ؟! اون که می دونست کیونگسو افسردگی شدیدی داره چرا بیش تر حواسش بهش نبود که حالا با چشماش همچین صحنه ای رو نبینه؟! همین چند دقیقه قبل به اون سرباز گفته بود که باید بی تفاوت باشه نسبت به قتل ها و مرگ های بیشماری که ممکنه سر شغلش باهاش برخورد داشته باشه ولی الان خودش مگه می تونست ؟!
سرش داشت گیج می رفت حالت تهوع شدیدی داشت خودشو به سختی کنار جوب رسوند و هرچی که صبح خورده بود رو بالا اورد ... توی گذشته غرق شده بود. حتی متوجه نشد کی سهون کنارش اومده و داره کمرشو ماساژ می ده.

"داستان های کوتاه"Where stories live. Discover now