[°~ 12 ~°]

54 11 5
                                    

☁️❄️قطره های باران روی پنجره❄️☁️

پ.ن: این داستان ادامه وانشات [یازدهم] می باشد مربوط به کاپل چانبک.


☁️❄️☁️❄️☁️❄️☁️❄️☁️❄️☁️

با صدای ضربه های متوالی که به شیشه مغازه می خورد پلکهاشو به سختی از هم باز کرد ...نگاهی به ساعت دیواری مغازه انداخت. ساعت ۴ صبح بود .

اصلا نفهمیده بود که کی سرشو روی میز گذاشته بود و خوابش برده بود.

هنوز ربان و چسب هایی که تا دیر وقت داشت باهاشون ور می رفت تا گل های مراسم
فردا رو باهاشون تزیین کنه روی میز پخش و پلا بود ... با شنیدن دوباره صدای تقه هایی به در شیشه ای ، با کلافگی دستی به موهای اشفته اش کشید. کی این موقع شب در می زد؟! واقعا ادم های مردم ازار زیادی پیدا می شن.

با غر غر از روی صندلی چوبی بلند شد و از اتاقک کنار سالن گل فروشی اومد بیرون ...به گل های اقاقیای گوشه سالن نگاهی انداخت و به بی حواسی خودش لعنت فرستاد باید هرچه سریع تر به اون گلا اب می داد.

چون قبلا کرکره مغازه رو داده بود پایین به سمت در پشتی مغازه حرکت کرد و با چرخوندن کلید داخلش و کشیدن دستگیره به سمت خودش بازش کرد تا ببینه کی این موقع شب تصمیم گرفته مزاحم خوابش بشه. مطمئنا مشتری ، این ساعت شب به مغازش سر نمی زد.

با دیدن مردی که جلوی مغازه نشسته بود و بی وقفه با کلیدی که توی دستش داشت به شیشه مغازه ضربه می زد شوکه شد. اون وکیل اعصاب خورد کن اینجا چه غلطی می کرد اونم با این وضع؟!

با چند قدم کوتاه خودشو به مرد مست رسوند و جلوش ایستاد.

وکیل جوون با شنیدن صدای قدم هایی ، چشمای تب دارشو باز کرد و با دیدن پسری که جلوی روش ایستاده بود لبخندی روی لبهاش نشست.

_ پس بالاخره از غارت بیرون اومدی ...میدونی چند وقته منتظرم تا بیای ؟! اولش گفتم شاید خواب باشی و نخواستم مزاحمت بشم ولی ...

در همین حین سکسکه ای زد و دستشو روی سینه اش گذاشت و چند ضربه پی در پی بهش زد.

_ ولی قلبم طاقت نیوورد و گفتم بیام سهمیه امروزمو ازت بگیرم و برم.

با سکوت بکهیون وکیل مست شده سرشو به سختی بالا گرفت و نگاهی به چهره زیبای پسر انداخت و ادامه داد: سهمیه دیدن چشمای قشنگت... امروز انقدر سرم شلوغ بود که وقت نکردم حتی بیام ببینمت ...امشب بعد از مدت ها با جونگین حرف زدم ...از گذشته حرف زدیم ... از دوستیی که سال ها ازش می گذره ...از ترس هامون ... من از علاقم به تو گفتم ...از اینکه شاید اگه کمی شجاع تر بودم به جای ۱۰ سال یه گوشه ایستادن و خیره شدن بهت یه غلطی می کردم...از بی تفاوتی تو گفتم ...از عذابی گفتم که هربار وقتی نادیده ام می گیری روی قلبم حس می کنم ...

"داستان های کوتاه"Onde histórias criam vida. Descubra agora