chapter 7

3.1K 392 60
                                    




           

-لازمه‌ باهاتون حرف بزنم 

-فکر میکنم دفعه آخر گفتی که حرف آخرتو زدی پسرم !

لیام عرض اتاق رو راه میرفت و دور خودش میچرخید دنبال کلماتی میگشت که جف رو قانع کنن که باید پسرش رو بپذیره

-پدر این واقعا برای من مهم تر از هر چیزیه . فردا برای من یه وقت بذارید من میام دفترتون

جف یکم مکث کرد صدای پسرش به نظر نگران و درمونده میومد و حتی جف هم این صدا رو کمتر مواقعی از پسرش شنیده بود و این باعث میشد که فکر کنه باید به اون فرصتی بده‌

  -چرا خونه نمیای ؟

-نه خونه برای حرفی که میخوام بزنم مناسب نیست . من فردا صبح برمیگردم اونجا و ظهر شما رو توی دفترتون میبینم پس

-باشه مشکلی نیست

-ممنون پدر

جف گوشی تلفن رو روی میز گذاشت و به این فکر کرد که ممکنه که لیام برگشته باشه از تصمیمش . این فکری بود که لبخندی رو براش به همراه داشت اما ناخوداگاه میدونست که این ممکن نیست چون لیام تو تصمیمش برای ترک کردن دانشگاه مصمم تر از هر چیزی بود

کارن به سمت جف اومد فنجون قهوه رو کنار دست همسرش گذاشت و با لبخند همیشه دلفریبش گفت

– عزیزم اون تنها پسرمونه اینقدر بهش سخت نگیر

جف به چشمهای قهوه ای کارن خیره شد و زیر لب گفت

– اون تحت فشاره واقعا

-------------------------------------------------------------------

لیام روی مبل اتاق نشسته بود و با گوشیش اعدادی رو با دقت حساب و بررسی میکرد و توی برگه ها مقابلش هر چند دقیقه یادداشت میکرد

باز شدن در اتاق نگاه لیام رو از برگه ها به صورت مارگو که وارد اتاق شد کشوند لیام از جاش بلند شد و بشقاب شیرینی و میوه رو از دست مارگو گرفت و اونو تو آغوش کشید مارگو سرش رو روی سینه ی لیام تکیه داد و عطر اونو توی ریه ش داد

-عزیزم خوبی ؟

لیام در حالی که موهای بلند مارگو رو نوازش میکرد پرسید مارگو از لیام فاصله گرفت و صورت لیام رو با دستاش قاب گرفت

-اره. نیاز داشتم یکم اروم شم

لیام سرش رو تکون داد و زیر لب گفت -میفهمم

به سمت تخت رفت و مارگو رو هم دنبالش کشید روی تخت نشوند و ادامه داد

-مارگو من فردا یه سر برمیگردم پنسیلوانیا

مارگو با تعجب پرسید -برای چی ؟

لیام دستای اون دخترو توی دستاش گرفت

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now