chapter 50

2.8K 322 280
                                    




ماشینش رو کنار جدول پارک کرده بود تقریبا یه ربعی بود که اونجا بود سرش رو روی بازوش روی فرمون گذاشته بود و به چراغ های روشن خونه چشم دوخته بود

جنگی بین رفتن و نرفتن داشت

نمیخواست بره

میخواست همین حالا حتی بدون ماشین در و باز کنه و با تمام سرعت راه اومده رو برگرده .

دیدنش...

یعنی میدونی وقتی چشماتو بستی و هوار شدی روی زندگی یه نفر

وقتی بساطت رو جمع کردی و با تمام سرعت میدون رو خالی کردی

وقتی همراه خودت خیلی چیزای دیگه رو از زندگیش جارو کردی

وقتی مدت زیادی حس کردی که داری تو بیابون دور میشی ازش با تمام سرعت و حداقل دیگه پشت سرته

برگشتن و نگاه کردن تو چشماش سخته

ولی اینم میدونی تو بیابون وقتی بی هدف میچرخی فقط روی یه دایره دور باطل میزنی

تو روحتم خبر نداره اما بالاخره قراره یه جا محکم بهش بخوری دوباره

این اجتناب ناپذیره

تو یه طوفانی

داری برمیگردی تا با خودت داغون کنی یه شهر رو

اما مجبوری ...

در ماشین رو باز کرد بیرون اومد با قدم هایی سست به سمت خونه رفت

جلوی در توقف کرد و انگشتش رو روی زنگ گذاشت و فشار داد

همزمان که انگشتش رو ریه ش رو به شدت خالی کرد

کمی منتظر شد

دستاشو توی هم قفل کرده بود و فشار میداد اونقدر که بند انگشتاش سفید شده بود

بالاخره در باز شد و چشم هایی که اسمون تیره بودن مستقیم بهش نگاه کردن

ابروی ها بالا رفته لیام نشون از تعجبش میداد . انتظارش رو نداشت ! اصلا نداشت

زین لبش رو تر کرد و کناره های دهنش رو میجوید

تعجب جاشو به اخمی غلیظ توی صورت لیام داد

صدای بمش ذهن زین رو پاک کرد

-بفرمایید ؟!

-من ...من راستش اومدم تا باهات صحبت کنم

-راجبه ؟!

لیام به چارچوب در تکیه داد و زین رو برانداز کرد

-راجبه پرونده هایی که امروز با خودت بردی

-چه چیزی راجبه اونا ؟

-من میخوام بهت توضیح بدم راجبشون

-ما با هم تو یه جبهه نیستیم متوجهی ؟!

Never Again [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora