chapter 26

3.4K 411 187
                                    




لیام با صدای خنده ی بلندی چشماشو باز کرد و نگاهی به موقعیت خودش انداخت توی اتاق نیک خوابیده بود و دیشب نیک با کمال میل تخت بزرگش رو با لیام تقسیم کرد . خمیازه ای کشید و سر جاش نشست . رخوتی رو توی تنش حس کرد رخوتی که مدتی بود صبح ها نمیذاشت به انگیزه های قبلا از تخت بیرون بیاد نگاهشو رو اتاق چرخوند . نور خورشید روی دیوار ها افتاده بود و ترکیب طلایی خاصی رو دست کرده بود

چشماشو بست و لبخند دردناکی زد و زیر لب گفت

-احساس میکنم چشمات محصورم کردن اینجا

احساس رخوت و خستگی چند برابر کرد و خودشو دوباره روی تخت پرت کرد و به سقف اتاق خیره شد

انتظار داشت که هرچی زمان میگذره این براش راحت تر بشه اما هیچ ایده ای نداشت راجبه اینکه چه اتفاقی داره براش میوفته . روز به روز بعد از بیدار شدن با وضوح بیشتری اتفاقات اون چند روز رو به یاد میورد و مرور میکرد با خودش

هر روزش اینطور شروع میشد و اگر چیزی به اسم موسیقی نبود لیام حاضر بود قسم بخوره که کله هفته از تخت بیرون نمیومد

امروز شاید روز بزرگی بود روز تموم کردن البومش .

غلتی زد و به سمت دیگه تخت چرخید .

-به نظرت چطوره ؟

-واو خیلی خوبه .

-گفتم خوشت میاد بامزه جان !

زین چرخید و و با نگاه خبیثانه ای گفت

-لیام!

لیام شونه هاشو بالا انداخت و با ریتم اهنگ مثل بقیه مردم توی کنسرت حرکت کرد

زین هم هر از گاهی چشم از استیج برمیداشت تا لیام رو با چشماش دنبال کنه و ناخوداگاه لبخندی گرمی روی لباش مینشست

خودشو یکم نزدیک لیام برد و کنار گوشش گفت

-میدونی همین روزا جای تو با اون خواننده روی استیج عوض میشه . تو میری اون بالا و واو من میخوام اونجا باشم اونروز

لیام یکم چرخید و با لبخند نگاهش کرد بلند تر جوری که متوجه بشه گفت

-منم فقط میخوام اونروز ببینمت که اونجا ایستادی و بعدش انگار تمام لیریکس ها توی چشمات نوشته شدن قرار نیست ازت چشم بردارم

زین بی اختیار خنده ای از ته قلبش کرد و گرما رو توی دستاش حس کرد وقتی که انگشتاشو توی دست لیام قفل کرد

Never Again [Ziam]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن