لیام با صدای خنده ی بلندی چشماشو باز کرد و نگاهی به موقعیت خودش انداخت توی اتاق نیک خوابیده بود و دیشب نیک با کمال میل تخت بزرگش رو با لیام تقسیم کرد . خمیازه ای کشید و سر جاش نشست . رخوتی رو توی تنش حس کرد رخوتی که مدتی بود صبح ها نمیذاشت به انگیزه های قبلا از تخت بیرون بیاد نگاهشو رو اتاق چرخوند . نور خورشید روی دیوار ها افتاده بود و ترکیب طلایی خاصی رو دست کرده بود
چشماشو بست و لبخند دردناکی زد و زیر لب گفت
-احساس میکنم چشمات محصورم کردن اینجا
احساس رخوت و خستگی چند برابر کرد و خودشو دوباره روی تخت پرت کرد و به سقف اتاق خیره شد
انتظار داشت که هرچی زمان میگذره این براش راحت تر بشه اما هیچ ایده ای نداشت راجبه اینکه چه اتفاقی داره براش میوفته . روز به روز بعد از بیدار شدن با وضوح بیشتری اتفاقات اون چند روز رو به یاد میورد و مرور میکرد با خودش
هر روزش اینطور شروع میشد و اگر چیزی به اسم موسیقی نبود لیام حاضر بود قسم بخوره که کله هفته از تخت بیرون نمیومد
امروز شاید روز بزرگی بود روز تموم کردن البومش .
غلتی زد و به سمت دیگه تخت چرخید .
-به نظرت چطوره ؟
-واو خیلی خوبه .
-گفتم خوشت میاد بامزه جان !
زین چرخید و و با نگاه خبیثانه ای گفت
-لیام!
لیام شونه هاشو بالا انداخت و با ریتم اهنگ مثل بقیه مردم توی کنسرت حرکت کرد
زین هم هر از گاهی چشم از استیج برمیداشت تا لیام رو با چشماش دنبال کنه و ناخوداگاه لبخندی گرمی روی لباش مینشست
خودشو یکم نزدیک لیام برد و کنار گوشش گفت
-میدونی همین روزا جای تو با اون خواننده روی استیج عوض میشه . تو میری اون بالا و واو من میخوام اونجا باشم اونروز
لیام یکم چرخید و با لبخند نگاهش کرد بلند تر جوری که متوجه بشه گفت
-منم فقط میخوام اونروز ببینمت که اونجا ایستادی و بعدش انگار تمام لیریکس ها توی چشمات نوشته شدن قرار نیست ازت چشم بردارم
زین بی اختیار خنده ای از ته قلبش کرد و گرما رو توی دستاش حس کرد وقتی که انگشتاشو توی دست لیام قفل کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/102638538-288-k386752.jpg)
أنت تقرأ
Never Again [Ziam]
قصص الهواة- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No , not gonna lose you again - but no , never again! **** -کی ؟ - نمیدونم - شاید بعدا ؟ - نه ، هیچوقت دیگه ---------- - مگه نگفتی هیچوقت دیگه...