chapter 33

3.2K 358 227
                                    




            

-مطمئنی باید بری زی؟

زین لبخندی به چهره ی افتاده ی لیامش زد و کوله ش رو روی دوشش انداخت

-اره عزیزم امروز روزه اخرشه این پروژه رو تحویل بدم و این ترم تمومه و تا ترم بعدی تعطیلی دارم

لیام سرشو تکون داد و حرکات زین رو نگاه کرد که موبایلش رو توی جیب شلوار جینش جا میداد .

ساعتی از صبحانه خوردنش گذشته بود و زین باید به خاطر دانشگاه ترکش میکرد

لیام امیدوار بود که بتونه شب ببینتش

زین دستی به موهاش کشید و با لبخند به سمت در رفت لیام دنبالش رفت جلوی در به سمتش برگشت دستشو دور گردنش حلقه کرد و بوسه ی کوتاهی گوشه ی لبش نشوند لیام غرق در لذت پرسید

-شب میتونم ببینمت مهندس مالیک ؟

زین چشمکی زد و بدون اینکه عقب بکشه گفت

-به چه منظور مستر پین ؟!

-اومـــــم فکر کنم یه دیت اگر مایل باشید

-با کمال افتخار . شب میبینمتون !

لیام دوباره جلو رفت و لباهای هوس انگیزشو کوتاه اما عمیق بوسید

زین –فکر نمیکنم برات خیلی راحت باشه اومدن از اینجا بیرون پس من میام اینجا عصر و بعد اگر خواستی جایی میریم

-باشه عزیزدلم موفق باشی

زین عقب گرد کرد و از سوییت بیرون رفت

-------------------------------------------------------------------

صندلی رو عقب کشید و منتظر شد تا زین بشینه زین نشست و با لبخندی تشکر کرد لیام میز رو دور زد و رو به روش نشست و دکمه ی کتش رو همزمان باز کرد زین با نگاهش رستوران بزرگ رو از نظر گذروند

رستورانی بزرگ مجلل که به درخواست لیام الان اونجا بودن زین نگاهش رو با کنجکاوی از روی مردمی که با لباس های رسمی میزهارو اشغال کرده بودن رد میکرد با لمس دستش که روی میز بود توسط لیام توجه ش رو روی لیام برگردوند و با نگاه منتظر بهش نگاه کرد لیام همونطور که دستش رو نوازش میکرد گفت

-هی آقا قرار نشد منو یادت بره و توجه تو ازم بگیریا

زین خنده ای کرد و یکم به جلو خم شد و گفت

-فقط کنجکاوی بود

-خب یعنی منظورت اینه که جذابیت اینجا بیشتر از منه ؟!

-کمتر از خودت تعریف کن . اگه من بخوام بهت بگم که تو چشم من تمام دنیا ماته وقتی تو هستی که دیگه نمیتونم جمعت کنم عزیزم !

لیام با لذت خندید و به پیشخدمتی که بالای سرشون ایستاده بود غذاشون رو با بطری واین سفارش داد .

Never Again [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora