منتظر کلی کامنتم((:
لطفا کامنتای قشنگتونو ازم دریغ نکنید*-******
Part1
برگه آخر رو هم امضا زد و خودکارش رو روی میز پرت کرد
سرش رو به پشتی صندلی چسبوند و درحالی که با دهن نیمه بازش نفس میکشید به قاب عکس قدیمی روی میزش خیره شد و با صدای در هم نگاهش رو از اون عکس نگرفت.
*آقای پین.. قرارداد رو امضا کردید؟
با کمی مکث نگاه غمگینش رو به دختر رو به روش داد و سرش رو تکون داد
هانا - منشی شرکت- جلو اومد و برگه های پخش شده روی میز رو جمع کرد
*چیزی نبود که بخواید تغییر کنه؟
لیام دستش رو توی هوا تکون داد، اون یک کلمه از این برگه هارو نخونده بود که حالا بخواد چیزی رو توشون عوض کنه
-بده به هوران هرکار اون گفت بکنید
دختر دسته برگه ها رو به سینش چسبوند و سر تکون داد
*چشم، فقط.. آقای هوران میخواستن ببیننتون... اما من گفتم نمیخواید کسی مزاحمتون بشه
-مطمئنن اون مرد یه دنده با این حرفا نرفته پی کارش
هانا لباش رو توی دهنش کشید و جواب داد
*بله.. پشت در منتظرن، گفتن ازتون بپرسم...
لیام بی حوصله سر تکون داد و حرفش رو قطع کرد
-بگو بیاد داخل
دوباره با حرکت سر تایید کرد و ترجیح داد سریع تر از اون مرد بی حوصله دور بشه
چند لحظه بعد، درحالی که لیام سرش رو به دستش تکیه داده بود و باز هم نگاه خیرش روی اون قاب عکس بود، نایل وارد اتاق شد
*نمیخوای کسی مزاحمت بشه؟ این مسخره بازی ها چیه لیام؟ بعد از سه ماه اومدی شرکت و هنوزم این قیافته. همه بچه ها خوف کرده بودن با دیدنت. گفتم بیای اینجا که یکم آب و هوات عوض شه، به سر و صورتت برسی نه اینکه باز غمبرک بزنی و از جات تکون نخوری... میفهمی دارم باهات حرف میزنم؟
کفرش در می اومد وقتی بعد از این همه حرف، اون مرد بی توجه بهش به قاب عکس لعنتی جلوش خیره بود و هیچ تکونی هم نخورده بود
لیام چشم هاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. سرش رو بلند کرد و با صدای نسبتا بلندی جواب داد
-من میفهمم نایل، من میفهمم. شماهایید که نمیفهمید و حتی سعی هم نمیکنید که بفهمید. میدونی من چند وقته که این حرفا رو میشنوم؟ از مامان فرار کردم و اومدم اینجا اما تو هم دست از سرم بر نمیداری
دائم دارید این حرفارو تو گوشم میخونید و اصلا اهمیت نمیدید که چقدر حال منو به هم میزنید
YOU ARE READING
Helium(ziam)
Fanfictionتو پسرِ شیرینِ من توی روز های تلخم بودی من هم مردِ روشنِ تو توی روز های تاریکت