موندگار؛

1.7K 357 455
                                    

در وهله اول بیاید کاور رو ببینیم و از کیوتیش جیغ بکشیم)"":

در وهله دوم هم بیاید به هارت بریک ودر فکر کنیم و از زیباییش جیغ بکشیم)"":

حالتون خوبه حالا؟.. متوجه علاقم به ساعت سه نصفه شب هستید یا چی؟

همین دیگه.. برید بخونید حالا("':

*****

Part21

-خب.. حالا باید چیکار کنیم؟

لیام بعد از اینکه آخرین سطل رنگ رو روی زمین گذاشت پرسید و دست هاش که از جا به جا کردن اون همه سطل رنگ خسته شده بودن رو توی هوا تکون داد.

زین با چهره متفکری دیوار های سالن رو از نظر گذروند و بعد به سطل های رنگ نگاه کرد

+هر پنج تا سطل سفید رو خالی کن تو اون سطل بزرگه

لیام چند لحظه ای بهش خیره شد تا بالاخره منظورش رو بهش فهموند

+باشه.. کمکت میکنم دیگه

گفت و با اکراه به سمتش قدم برداشت. لیام خم شد و در سطل های رنگ رو باز کرد. بوی تندشون باعث شد با قیافه توی هم رفته سرش رو بچرخونه و هوای سمت دیگه ای رو نفس بکشه. زین روی دو زانو نشست و بهش نگاه کرد

+اگه اذیتت میکنه ماسک بزن.. یا یه پارچه خیس جلوی بینیت نگه دار

لیام سرش رو به چپ و راست تکون داد

-عادت میکنم

گفت و سطل رنگ رو توی سطل بزرگ تر و استفاده شده خالی کرد. زین در سطل های دیگه رو باز کرد و دونه دونه به لیام داد. بعد از چند لحظه، وقتی تمام سطل ها خالی شده بودن ایستاد و به سمت بسته کوچیک پودر های رنگ رفت.

+این قسمت هیجان انگیزشه. این پودرها رو توی رنگ میریزیم تا اون رنگی که میخوای درست شه. قرار بود کرم باشه.. نه؟

لیام دستش رو به کمرش چسبوند و سر تکون داد

زین قوطی های زرد و صورتی رو بیرون آورد و درشون رو باز کرد. کنار سطل نشست و با دقت هر کدوم رو خم کرد تا همون قدر که لازمه رو به رنگ اضافه کنه و بعد با فرچه تمیزی که کنار سطل رنگ قرار داشت، شروع به مخلوط کردنشون کرد. بعد از چند لحظه سرش رو بالا آورد و به لیام که با لبخند گنگی به سطل رنگ خیره بود نگاه کرد

+چیه؟

پرسید و گوشه لبش رو بالا برد. لیام بهش نگاه کرد و به آرومی خندید.

-هیچی..

زین سرش رو پایین انداخت و سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره. لیام با خنده دستش رو روی صورتش کشید و به گوشه ای خیره شد

-اون واقعا.. اتفاق عجیب و احمقانه ای بود. هنوزم هیچ ایده ای ندارم که چرا اونطوری شد

زین سرش رو بالا برد و با لبخند کمرنگی که روی لب هاش مونده بود بهش نگاه کرد. حالا راحت تر میتونست درموردش حرف بزنه اما این باعث نمیشد که با یادآوریش جلوی لیام، قلبش به تپش نیوفته.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now