زمان؛

1.6K 308 155
                                    

part34

+دلم میخواد مغزمو خاموش کنم.

زین همینطور که به شونه لیام تکیه می‌داد گفت. لیام برای بار آخر دستمال مچاله شده رو زیر چشم های اشکی پسر کشید و بعد عقب رفت.

-آره.. شاید اینطوری اشک هاتم بند بیان.

زین دست هاش رو دور زانو حلقه کرد و چشم هاش رو بست.

+دارم از فکر و خیال می‌میرم.

با بیچارگی گفت.. لیام نفس عمیقی کشید و بهش نگاه کرد.

-می‌کشی آدمو.. از فکر و خیال چی؟ بگو دیگه!

زین سرش رو برداشت و به زانوش تکیه داد.
نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگه اما دوباره متوقف شد.

+لیام

به صدا زدنش بسنده کرد. لیام همینطور که به آسمون ابری نگاه میکرد جواب داد.

-بله؟!

چند ثانیه ای منتظر موند تا حرفی بزنه اما سکوت زین ادامه دار شد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به زین داد.

-چی شده که زین با من حرف نمیزنه؟

زین لب هاش رو روی هم فشرد.. لیام رو نمیدید اما میتونست حدس بزنه لبخند کوچک و غمگینی روی لبش نشسته.
تمام خنده ها و لبخند هاشون، پس زمینه ای آلوده به غم داشتن و زین همونقدر که از این متنفر بود، بابت جوری که به هم متصلشون می‌کرد دوستش داشت.

+این عجیبه که دیگه نمیتونم راحت حرف بزنم.. نمیتونم کلمه های درست رو پیدا کنم.. انگار تمامش تکراری و پوچه، بی‌معنیه.

لیام سکوت کرد و منتظر موند.. به نظر می‌رسید قصد داره ادامه بده.

+این حس بدیه. دلم میخواد تمومش کنم اما نمی‌تونم.

لحظه ای مکث کرد و با صدای آروم تری گفت.

+می‌تونم.. اما نمی‌خوام.

لیام موهاش رو عقب زد و خیره به مقابلش موند.

-باید شروع کنم به حدس زدن؟

زین سرش رو بالا آورد و نفس عمیقی کشید. دست هاش رو محکم به هم فشرد و به سیاهی شب خیره شد.

+متاسفم لیام

به سختی و با نفس های عمیقش گفت. لیام با کلافگی دستشو روی صورتش کشید.

-برای چی؟!

زین لب هاش رو روی هم فشرد و تند تند پلک زد.. لیام فکر کرد اگه تا چند لحظه دیگه چیزی نگه، حتما میکشتش.

+اشتباه کردم که اینطوری بهت نزدیک شدم.. درست نبود.. متاسفم.

سریع گفت و سعی کرد جلوی اشک های دائمیش رو بگیره. لیام یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. مخلوطی از نگرانی و ناراحتی و تعجب توی جونش میپیچید.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now