بی پایان،

1.8K 360 517
                                    

سلام سوییتی ها
حالتون خوبه؟

امیدوارم مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید)"":

بیاید پارت رو با سخن بزرگان شروع کنیم*-*

"Not to look at his boobs.. but I did, coz they were there. It's not everyday zayn has boobs"

*****

Part 27

-مشکی یا سورمه ای؟

زین سرش رو بالا آورد و نگاهی به پیراهن هایی که دست لیام بودن انداخت.

+کتت چه رنگیه؟

-هر دو تاش هست

گوشیش رو روی تخت انداخت و کمی جا به جا شد

+پس مشکی

لیام مشغول باز کردن دکمه های لباسش شد و زین دوباره گوشیش رو از روی تخت چنگ زد و سرش رو روش خم کرد.

-کروات؟!

لیام همینطور که آخرین دکمه پیراهن جدیدش رو میبست پرسید و زین از بالای چشم بهش نگاه کرد. وقتی مطمئن شد لباسش رو پوشیده، سرش رو بالا آورد و از روی تخت پایین پرید. لیام کشوی پر از کرواتش رو بیرون کشید و زین مشغول انتخاب کردن شد. اول از همه، کروات مشکی با خط های باریک خاکستری رو برداشت و دور گردن لیام انداخت. لب هاش رو جمع کرد و بعد از کمی مکث سر تکون داد

+نه

کروات رو سر جاش برگردوند و اینبار مشکی ساده رو برداشت. دوباره دور گردن لیام گذاشتش و با رضایت لبخند زد. دو لایه رو روی هم گذاشت تا ببندتش که دست لیام دستش رو لمس کرد

-میبندم

به آرومی زمزمه کرد. زین سرش رو به چپ و راست تکون داد.

+دست نزن

لیام لبخند زد و دستش رو پایین انداخت. به صورت زین که زیادی بهش نزدیک بود نگاه کرد و منتظر شد تا کارش رو تموم کنه. زین زیر نگاه سنگین لیام لبخند کوچکی زد و حرکت دستش رو سریع تر کرد.. جوری که انگار خیلی خوب میدونه باید چه کار کنه.

بعد از چند لحظه، گره کروات رو محکم تر کرد و دست هاش رو پایین انداخت. سرش رو بالا برد و نقطه به نقطه صورت لیام رو از نظر گذروند. خدا میدونست چقدر از وقتشون رو صرف خیره شدن به هم میکردن.. بدون اینکه کسی حرفی بزنه و دیگری چیزی بشنوه.. این فقط برای چشم هاشون بود.

+میرم پیش بچه

زین به آرومی زمزمه کرد اما انگار که به زمین میخکوب شده باشه، هیچ تکونی نخورد. لیام سرش رو جلو تر برد و گوشه پیشونیش رو بوسید

-ممنونم

سرش رو همونجا نگه داشت و به آرومی گفت. میتونست تا آخر عمر ازش تشکر کنه.. فقط خودشون متوجه دلیلش میشدن. زین لبخند زد و دستش رو روی بازوی لیام کشید. سرش رو عقب برد و کمی بعد، از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق ملانی شد و نگاهی توی تختش انداخت. چشم هاش طبق انتظارش بسته بودن .. کوچیکتر از اونی بود که بخواد زیاد بیدار بمونه. دست هاش از آرنج خم شده بودن و کنار سرش قرار داشتن. دستکش های کوچکی دست های مشت شده اش رو پوشونده بودن و کلاه کرم رنگی هم سرش بود.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now