سلام بچه ها((:
حالتون چه طوره؟؟همه سعیمو میکنم که زیاد حرف نزنم ولی اینارو بخونید!
بسی متاسفم که اینقدر دیر شد، درواقع به چند تا از بچه ها گفتم دیروز میزارمش ولی خوب بازم نشد.. خیلی خیلی ببخشید
توی دو پارت قبل، من یه چیزیو لو داده بودم که نباید میدادم|:
اگه نفهمیدید که هیچی
اگه فهمیدیدم به روی خودتون نیارید که من فکر کنم نفهمیدیدD:و یه چیز دیگه،
لطفا کامنتاتون رو پاراگراف به پاراگراف بفرستید. وقتی یه کامنت میبینم ولی نمیفهمم واسه کجاست به خودزنی میفتم(":و این آخریه:"
چون اینقدر دیر شد روم نمیشه اصرار کنم واقعا، شما خودتون کامنت بزارید((((:
بوس و گَلب قرمزاین دیگه آخریههه
گفته بودم هیچ مهارتی تو انتخاب اسم ندارم؟***
par10
همینطور که وارد فضای بسته بیمارستان میشد، عینک دودیش رو از روی چشمش برداشت و به پیراهنش آویزون کرد
به سمت میز پذیرش رفت و توجه زن پشت میز رو جلب کرد
*اوه.. آقای..
زن لیام رو زیاد دیده بود اما حالا اسمش رو به یاد نمیاورد
لیام لبخند کوچیکی زد
-پین
زن سرش رو تکون داد و تایید کرد
*بله آقای پین.. دکتر کارتر الان توی تایم استراحتن.. باید صبر کنید
-برای دیدن اولیویا اومدم.. فقط میخوام مطمئن شم توی اتاقشه
*آهان
زن به آرومی زمزمه کرد و با حرکت سریع دستاش، چیزی رو توی مانیتور روبه روش سرچ کرد
*بله.. همونجاست
لیام برای قدردانی سر تکون داد و به سمت اتاقی که راهش رو چشم بسته هم از بر بود حرکت کرد
دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
لبخندش که انگار به لبش سنجاق شده بود با دیدن تن به خواب رفته اولیویا بزرگ تر شدروی مبل راحتی نشست و چند دقیقه ای به اولیویا خیره شد. صورتش پف کرده بود اما لیام هنوزم زیباترین میدیدش. برای لیام، اون همیشه زیبا بود
دستش رو بین دستای گرم خودش گرفت و بوسه ای روش گذاشت.
سرش رو روی تخت گذاشت و دست اولیویا رو روی گونه خودش نگه داشت
چشماش رو بست و اجازه داد احساس تلخ و شیرین همیشگی، پخش شه توی تمام جونش
-فکرشو هم نمیکنی که چیکار کردم..
YOU ARE READING
Helium(ziam)
Fanfictionتو پسرِ شیرینِ من توی روز های تلخم بودی من هم مردِ روشنِ تو توی روز های تاریکت