معلق،

1.8K 339 332
                                    

Part 30

-میرم لباسامو عوض کنم

لیام بعد از شستن دست هاش گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. زین دستمال کاغذی خیس توی دستش رو بیرون انداخت و بعد از لیام از آشپزخونه بیرون رفت. روی کاناپه نشست اما به دقیقه نکشید که زنگ در به صدا در اومد. نگاهی به اطراف خونه انداخت.. واقعا کسی نبود که در رو باز کنه؟!

بلند شد و از چشمی در بیرون رو نگاه کرد. با دیدن نایل نفس راحتی کشید و در رو باز کرد

+سلام..

با دیدن دست پر نایل و دختر کنارش سریع عقب کشید و خمی به ابروش داد

+چرا اینقدر زیاد؟

نایل همینطور که داخل خونه میومد جواب داد

*چون این مرد مریضه

پاکت های غذا رو روی زمین گذاشت و برگشت تا هرچی که دست هاناست رو هم بگیره که صدای بلند لیام به گوشش رسید

-خودتی

اطرافش رو نگاه کرد

*این از کجا داره صدای منو میشنوه؟

زین به اتاق اشاره کرد

*چه عقاب شدی لیام

-عقاب اونیه که خوب میبینه احمق

لیام از توی اتاق گفت. هانا زیر خنده زد و نایل دوباره اخم کرد

*واقعا؟

از زین پرسید و زین همینطور که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره سر تکون داد

نایل دوباره پاکت های غذا رو از روی زمین برداشت و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت شونه بالا انداخت

*هر چی

زین خندید و چرخید تا در رو ببنده. به هانا لبخند زد و باهاش دست داد

+فکر کنم هم دیگه رو دیدیم اما به هرحال من زینم.. دوست لیام

هانا لبخند زد و سر تکون داد

"آره اما منم هانام.. هممم.. منشی شرکت"

*هنوز خودت رو منشی شرکت معرفی میکنی عزیزم؟

نایل که از آشپزخونه بیرون میومد گفت. هانا لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه

"آره حالا هرچی"

دستش رو توی هوا تکون داد و به همین بسنده کرد. زین بهشون لبخند زد

+اشکالی نداره خودم میدونم

هانا به آرومی خندید و به سمت سالن خونه رفت. چند لحظه بعد در اتاق باز شد و لیام همینطور که دکمه سر آستین پیراهن سفیدش رو میبست بیرون اومد.

-خوش اومدی هانا

با خوشرویی گفت و صداش باعث شد زین به سمتش بچرخه. از کنارش رد شد اما زین همچنان با ابروهای بالا پریده بهش خیره بود. این ساده ترین چیزی بود که میتونست بپوشه و زین هم اونجا بود تا با ساده ترین چیزها اینطور بهش خیره بشه.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now