تولد.

1.7K 348 376
                                    

سلااام*-*
حالتون خوبه؟

اینم از اینننن
اگه یادتون موند و اگه حوصله داشتید (که احتمالا یکی از اینا اتفاق نمیفته) از اون پنج تا ستاره وسط داستان به بعد، به هلیوم سیا گوش بدید.

*****

part 33

گوشی رو بین سر و شونه اش نگه داشته بود و با دست راستش چیزی که فلورا براش توضیح میداد رو یادداشت می‌کرد.

+باشه باشه.. نوشتم.

*کامل؟!

+آره. می‌تونستی ازش عکس بگیری و بهم بفرستیش فلورا.

*میخواستم بهت زنگ بزنم

زین ابروهاش رو بالا انداخت و به تقویم رومیزی که رو به روش قرار داشت نگاه کرد.

+چرا؟

*میخواستم مطمئن شم که حالت خوبه.

+من خوبم

*و.. تصمیمی گرفتی؟!

زین چشم هاش رو چرخوند و چند لحظه ای مکث کرد.

+نه

فلورا نفس عمیقی کشید.

*خیله خب.. بعدا میبینمت زین.

+باشه.. فعلا.

زین گفت و منتظر جواب فلورا نموند. تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت.
دستش رو زیر چونه اش زد و با لبخند احمقانه ای به تقویم خیره شد. دوازدهم ژانویه، روز تولد بیست و پنج سالگیش.

سرش رو چرخوند و به قاب کوچک عکس تریشا که سمت دیگه میز بود نگاه کرد.

+یادته چقدر بهت می‌گفتم منتظر بیست و پنج سالگیمم؟ قرار بود سال هیجان انگیزی باشه.. نه اینکه اینطوری شروع شه.

با لبخندی که روی لبش مونده بود گفت.

+هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که هیچکس رو برای تولدم نداشته باشم مامان.

گوشه لبش رو از داخل جویید و چشم هاش رو بست.. لبخند بی علتش کم کم محو میشد.

دوباره چشم هاش رو باز کرد، چند ثانیه ای به قاب خیره موند و بعد، دفترچه روی میز رو برداشت و ورق زد تا صفحه سفیدی پیدا کنه. خودکار مشکی رنگ رو از روی میز چنگ زد و با تندی ای که به خشم شباهت داشت مشغول نوشتن کلمات توی سرش شد.

"دلتنگی، غم، غم، نگرانی، تنهایی، دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی، عشق، بیست و پنج سالگی، نگرانی، لیام، بی حوصلگی، عشق، عشق، غم، عشق، بیست و پنج سالگی، عشق، مرگ، دلتنگی، لیام، لیام، لیام، کوفتگی، بی حسی، غم، لیام"

خودکار رو روی میز پرت کرد. دندون هاش رو روی هم می‌فشرد و جوری نفس نفس میزد که انگار از جنگ تن به تن برگشته.

Helium(ziam)Where stories live. Discover now