begin

42.6K 3.9K 973
                                    

نگاهی به پسر روبروش انداخت وبا لحن سردی گفت:"میشنوم"

پسر نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به برگه های مرتب شده ی توی دستش نگاه کرد.

امروز تهیونگ اصلا روی مود خوبی نبود، پس سعی میکرد جوری رفتار کنه که حداقل امروز ترکش های اعصاب خرابش بهش برخورد نکنه.

صداش رو با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:" امروز دو جلسه ی مهم داری که از یک ساعت بعد شروع میشه"

تهیونگ شقیقه هاشو ماساژی داد و با کلافگی گفت:"همشون رو کنسل کن جیمین"

جیمین با تعجب و چشم هایی که درشت تر شده بودن گفت:"ولی اینا خیلی مهم..."

تهیونگ حرفش رو قطع کرد و با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید:"برام اصلا مهم نیس ،کاری که بهت گفتم رو انجام بده.

جیمین اهی بخاطر گند اخلاقی رییسش_که در واقع پسر عمو و دوست بچگی هاش هم محسوب میشد_ کشید و برگه هارو با حرص بین انگشت هاش فشرد.

شنیدن جمله ی "کنسلشون کن" از شنیدن بدترین فحش ها هم براش سنگینتر بود...چرا؟؟چون باید با یه عالمه ادم دیوونه تر از تهیونگ بخاطر چیزی که دست اون نبوده سرو کله میزد وسرزنشش میشد .

اه دیگه ای کشید وچشم غره ای به تهیونگ رفت و توی ذهنش با مشت و لگد به جونش افتاد.

البته که فقط توی ذهنش همچین اتفاقی می افتاد.


بدون گفتن حرف دیگه ای به سمت در مشکی رنگ اتاق رفت و از اونجا خارج شد.

تهیونگ دستی به سر دردناکش کشید و چشم هاش رو بست.

این میگرن لعنتی کی قرار بود دست از سرش برداره؟؟

کمی بابت دردسری که به جون جیمین انداخته بود عذاب وجدان داشت...البته فقط کمی.

زمان هایی رو بخاطر می اورد که ادم های عصا قورت داده ای مثل خود الانش رو مسخره میکرد.


اما به مرور زمان و به لطف اتفاق های دردناکی که براش افتاد تونست درکشون کنه و یه چیزی رو متوجه شد!

اینکه هیچ ادم سردی از اول اینطوری نبوده... درد ها باعث تغییر احساسات و تغییرشخصیت ادم ها میشن...

تورو میشکونن و بعد از اول میسازنت.

از بین تیکه های شکسته ی وجودت که توسط زمان بطور نامنظم کنار هم چیده شدن ادم جدیدی بوجود میاد که هیچوقت دلت نمیخواسته باشی! اما زندگی هیچوقت نمیزاره همه چیز به دلخواهت پیش بره پس مجبوری قبولش کنی و هر چقد زمین خوردی بازم به نفس کشیدن ادامه بدی!اشتباه نکن! قرار نیس به زندگی هم ادامه بدی...زنده بودن با زندگی کردن خیلی متفاوته...فقط تغییر یه فعل میتونه معنی دو کلمه رو فرسخ ها فاصله بده طوری که حتی دیگه ذره ای شباهت هم بینشون باقی نمونه!

این درد به قدری به احساساتش آسیب وارد کرد که به تدریج یه هاله ی یخی دور قلبش مهربونش به وجود اومد
.


تهیونگ در گذشته ادم شادی بود...شیطنت میکرد و خیلی احساساتی بود.

مثل تمام کسایی که همه ی ادم هایی که دوسشون دارن رو کنارشون دارن.

سه چیز که اگه داشته باشیشون خوشحالی!


خانواده،دوست و عشق!

البته در مورد سومی کسی رو نداشت اما از دست دادن دو مورد اول باعث شد بیخیال مورد سوم هم بشه.

دلش نمیخواست دیگه چیزی رو از دست بده.

my cute bunny[vkook]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang