part 11

21.6K 2.7K 860
                                    

در حالی که چشم هاش رو توی حدقه میچرخوند غرغر کرد:"تهیونگ...واقعا خوبم...لطفا بزار از رخت خواب بیام بیرون حس میکنم پایین تنه ام فلج شده"

تهیونگ در حالی که هنوزم نگرانی کوچیکی توی قلبش وجود داشت با لحن نامطمئنی گفت:"واقعا میگی بانی؟"

جونگ کوک سرش رو تکون داد :"اره...شاید کمی ضعیف باشیم اما زخم هامون از حالت عادی زودتر درمان میشن"

تهیونگ اهی کشید و بالاخره رضایت داد:"باشه بیا ولی اگه دوباره سرت گیج بره باید هر کاری من گفتم انجام بدی"

جونگ کوک بدون توجه به حرف های تهیونگ با خوشحالی از جاش بلند شد و تا اومد به سمت سرویس بهداشتی بدوعه پاش به بالشی که روی زمین افتاده بود و از قضا به طرف یونگی هم پرتاب شده بود گیر کرد

داد کوتاهی زد و چشم هاش رو بست و منتظر یه درد جدید شد اما تو جای نرمی فرود اومد

با بویی که زیر بینیش پیچید متوجه شد تهیونگ اون رو گرفته

با خجالت از گندی که زده بود سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن اخم های تهیونگ لبخند دندون نمایی زد و سعی کرد خودش رو توجیح کنه:"عاا...ببخشید واقعا اون بالش رو ندیدم و ..."

تهیونگ انگشتش رو روی لب هاش گذاشت و از نرمیش شوکه شد اما اخمش رو حفظ کرد و ادامه داد:"الکی بهانه نیار..چرا انقد حواست پرته کوچولو؟؟"

جونگ کوک اخم کیوتی کرد و گفت:"من کوچولو نیستم...یه روز دیگه نوزده سالم میشه"

اخم های تهیونگ با لبخندی جایگزین شد و گفت:"یه روز دیگه تولدته بانی؟"

جونگ کوک سری تکون داد و لب هاش رو اویزون کرد

بهر حال که تولد همیشه برای اون عوض شدن عدد های سنش بود و مفهوم دیگه ای نداشت

تولد وقتی قشنگه که با ادمایی که دوسشون داری و دوست دارن جشن بگیری اما جونگ کوک که کسی رو نداشت

تهیونگ لبخندش عمیقتر شد و گفت:"چرا زودتر نگفتی؟"

جونگ کوک اروم و غمگین گفت:"فکر نمیکردم مهم باشه"

تهیونگ با دیدن غم چشم های جونگ کوک حس کرد جسم تیزی داره قلب خودش رو میشکافه
این چه سوالی بود که پرسیده بود...جونگ کوک بهش گفته بود که هیچوقت کسی رو نداشته پس میتونست بفهمه که حتما هیچوقت هم تولدی نداشته

توی همون لحظه به خودش قول داد بهترین تولد رو برای این خرگوش معصوم بگیره تا دیگه چشم هاش رو انقدر غمگین و بی پناه نبینه

فشاری با دست هاش که هنوزم دور کمر جونگ کوک حلقه شده بودن به بدن ظریفش داد و اون جسم کوچیک رو توی بغل خودش مچاله کرد

جونگ کوک با گرمایی که توی گونه هاش حس کرد به این فکر کرد که کی قراره آغوشای لذت بخش این مرد براش عادی بشن تا دیگه انقدر گونه هاش سرخ نشه

my cute bunny[vkook]Where stories live. Discover now