part23:Heat

28.9K 2.5K 2.3K
                                    

چمدونش رو وارد اتاقش کرد و با صاف کردن کمرش هوفی کشید.

این سفر چند روزه هم بالاخره به پایان رسید و تقریبا انقدر به جونگ کوک خوش گذشته بود که الان حس میکرد از یه خواب رویایی بیدار شده.
تهیونگ بعد غرغرای جینی که تلفنی باهاش تماس گرفته بود راهی شرکت شد تا کار های عقب مونده اش رو درست کنه.

خودش رو روی تخت نرم و یاسی رنگش پرت کرد و به سقف اتاق خیره شد...یاد چیزی که دور از چشم تهیونگ از یکی از مغازه ها خریده بود افتاد و گوش هاش سرخ شد..

زیاده روی نبود؟؟نمیتونست راجبش تصمیم بگیره چون فکر میکرد افکار خودش بدرد نخورن!
در اصل تصوری از اینکه کارش چقدر میتونه تهیونگ رو دیوونه کنه نداشت...در واقع هر مردی رو میتونست دیوونه کنه!

بعد از اون چند روزی که مثل زوج های ازدواج کرده گذرونده بودن، جونگ کوک حس میکرد نفس کشیدن بدون تهیونگ هم کار بیهوده ایه...نمیدونست اتفاقات کوچیکی مثل غذا درست کردن براش و کارهای روزمره انجام دادن انقدر میتونه موثر باشه.

هوفی کشید و موهاش  رو دور انگشتش پیچید...تکونی به گوش های خسته و افتاده روی سرش داد و دم دردناکش رو کمی نوازش کرد.
با یاد آوری خرگوش هاش دلتنگی عجیبی به قلبش هجوم آورد و بیخیال استراحت کردن شد.

بعد از پوشیدن هودی سیاه و شلوار راحتی و گشادی به سمت در اتاقش دویید و بعد از خارج شدنش سعی کرد قدم هاش رو با احتیاط تر برداره تا زمین نخوره.

به آشپزخونه رفت و بعد از سلام دادن به یورا، سبزیجات مورد علاقه ی خرگوش هاش رو توی ظرفی چید و دوباره به سمت اتاقشون حرکت کرد.
دلش میخواست حالا که عمارت شبیه بهشت شده بود اون هارو از اتاق بیرون بیاره و توی محوطه ی سر سبز و پر گل عمارت ببره تا مثل خودش بتونن لذت ببرن.

یکی از خدمتکار هارو صدا کرد تا همراهش بره و برای جابجایی کمکش کنه.
بعد از باز کردن در اتاق، تقریبا خرگوش هاش با بو کردن غذا به سمتش اومدن و دور پاهاش ایستادن.

خم شد و بعد از نوازش کردن تک تکشون به کمک خدمتکار اونها رو از عمارت خارج کرد و بالاخره بعد از نشستنشون بین چمن ها نفس راحتی کشید و به رنگین کمون کوچیکی که تو آسمون دیده میشد با ذوق نگاه کرد.

ابر ها کمی تیره و کبود بنظر میرسیدن اما همزمان آفتاب و رنگین کمون هم دیده میشد و پارادوکس زیبایی رو ساخته بود.

گاهی خرگوش ها روی پاهاش مینشستن یا با چنگ زدن به لباسش روی شونه هاش میرفتن و با اینکه میتونستن توی طبیعت ول بچرخن به اون چسبیده بودن و دلتنگی خودشون رو بهش ابراز میکردن.
گوش های سفیدش رو بالا پایین کرد و از نسیم خنک باد لذت برد.

نگاهی به خرگوش های روی پاش انداخت و با لبخند نوازششون
کرد:" کوچولو های من...خیلی دلم براتون تنگ شده بود!"

my cute bunny[vkook]Where stories live. Discover now