part 3

21.9K 3.5K 497
                                    

جونگ کوک

چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت
انتظار دیدن یه زیر زمین نمور و یه تخت کثیف و نیمه شکسته رو داشت اما با دیدن اطرافش چشم هاش درشت شد
"پس خواب نبودم"
از جاش بلند شد تا گشتی توی اتاق بزنه
تا حالا اتاق به این بزرگی ندیده بود
سمت قفسه های کتاب رفت و با ذوق نگاهی بهشون انداخت
همیشه کتاب خوندن رو دوست داشت اما به سختی یاد گرفته بود بخونه چون که هیچ مدرسه ای برای اونها وجود نداشت
خب وقتی شمارو به چشم ابزار و خدمتکار نگاه کنن قطعا حق داشتن هیچ چیز عادی ای رو نخواهید داشت
با یاد اوری خوبی های اون مرد و محبت هاش گوش هاش از هیجان بالا پایین پریدن
با دست هاش گوش هاشو گرفت 
"خودتو کنترل کن جونگ کوک"
هیچکس تا حالا انقدر باهاش مهربون نبوده
بخاطر همینم اون مرد توی لیست علاقه مندی هاش رتبه ی اولو گرفته بود و جونگ کوک فکر میکرد که تا ابد توی این رتبه میمونه
دلش میخاست اون هم کاری برای اون مرد انجام بده پس تصمیم گرفت اشپزخونه رو پیدا کنه و یکی از غذا های مورد علاقه اش رو برای اون مرد درست کنه
در اتاق رو باز کرد و با دیدن این که کسی اون دور و اطراف نیست به سمت پله ها رفت
"اینجا چقدر بزرگه...اشپز خونه کجاست ینی؟"
بالاخره بعد کلی گشتن اونجارو پیدا کرد
اما هیچکسی اونجا نبود
بابت شانسش لبخندی زد..هیچ دلش نمیخاست با ادمای غریبه صحبت کنه...فقط میخاست بدون دردسر کارشو انجام بده
با دیدن ساعت متوجه شد که صبح زوده
و شاید به همین خاطر بود که خونه خلوت بود
با گشتن یخچال بالاخره وسایل مورد نیازشو پیدا کرد و مشغول درست کردن(bibimbap) شد

در حال تزیینات اخر روی غذا و گذاشتنش توی سینی بود که صدای قدم هایی شنید و با برگردوندن سرش زنی رو دید که لباس سر همی سفید سیاهی پوشیده بود و مشخص بود یکی از خدمتکارهاس
زن با دیدنش اخمی کرد و گفت
"تو دیگه کی هستی اینجا چه غلطی میکنی؟؟
تو موجود کثیف به چه حقی دست به وسایلای اشپز خونه زدی؟؟"
شنیدن این چیزها برای جونگ کوک عادی بود اما دلیل نمیشد هر دفعه که میشنوه دلش نشکنه و قلبش اسیب نبینه
سعی کرد اشک هایی که توش چشم هاش جمع شده بود رو نادیده بگیره
جونگ کوک :"من...معذرت میخام...اینو برای تهیونگ درست..."
زن نذاشت حرفشو ادامه بده و سیلی ای به صورتش زد
"تهیونگ؟حیوون بی شرم چطوری جرات میکنی ارباب رو اینطوری صدا بزنی؟؟"

دستشو رو صورتش گذاشت و مظلومانه اشک ریخت...
"باتوام عوضی جوابمو بده"
دستش بالا رفت تا سیلی دومو بزنه که دستی توی هوا دستشو نگه داشت...

تهیونگ

سردردی که داشت نذاشته بود کل شب رو راحت بخوابه
پشت مانیتورش نشست و خواست اون بچه خرگوش بامزه رو چک کنه اما در کمال تعجب دید که توی اتاقش نیست
در حال چک کردن بقیه ی دوربین ها بود که با دیدنش توی اشپز خونه متوقف شد
اما با صحنه ای که دید خونش به جوش اومد
اون خدمتکار بد ذات چطور جرات کرد دستشو روی اون بچه معصوم بلند کنه
از جاش به سرعت بلند شد و به سمت اونجا دوید
پلی هارو دوتا دوتا پایین میومد و میرفت تا درسی به اون زن عوضی بده
به اشپزخونه رسید و با دیدن دستی که دوباره بالا رفته بود با حرص اون رو گرفت و محکم فشار داد
و با فریادی گفت:"به چه حقی دست روش بلند کردی؟؟؟جرات کردی دستتو به اموال من بزنی؟
میکشمت زنیکه ی خودسر"
دستش رو محکمتر فشار داد که زن جیغی کشید:"ارباب...م..متاسفم...ن..نمیدونستم..اااخ.." هلش داد و روی زمین انداختش و تا خواست قدمی جلوتر بره جونگ کوک جلوش پرید و دستشو گرفت
"لطفا...لطفا کاریش نداشته باشین...لطفا.."
به چشم های اشکی و چونه ی لرزونش نگاهی انداخت
میخاست چیکار کنه؟سردرد کنترل عصبانیتشو ازش گرفته بود...با حس دست های خرگوش ارومتر شد و با نگاه یخی ای به خدمتکار خیره شد:"اخراجی‌...زودتر وسایلتو جمع کن گورتو از اینجا گم کن"
زن به قدری ترسیده بود که حتی برای بخشش هم التماس نکرد و سری تکون داد و به سرعت از اونجا خارج شد
تهیونگ شقیقه هاشو ماساژی داد و زبونی روی لب هاش کشید
صدای چه ری سرخدمتکارشو شنید و سرشو برگردوند
چه ری:"ارباب چه اتفاقی افتاده؟"
تهیونگ:"همه ی خدمتکارای عمارت رو جمع کن توی
حیاط تا ده دقیقه ی دیگه که میام توی حیاط باید همه اونجا باشن متوجهی؟"
چه ری سری تکون داد و گفت:"بله ارباب "
تهیونگ نگاهش به غذای روی میز افتاد و بعد به خرگوشی که بی صدا اشک میریخت خیره شد
تهیونگ:"اون غذا چیه بانی؟گرسنت بود؟"
جونگ کوک سری به علامت نه تکون داد و گفت :"نه..اقا...من اینو...برای شما درست کرده بودم"
تهیونگ با تعجب ابرویی بالا انداخت:"برای من؟"

my cute bunny[vkook]Where stories live. Discover now