part 15

18.9K 2.7K 690
                                    


در حالی که از زل زدن های یونگی به صورتش خسته شده بود نالید:"چیه؟چیزی روی صورتمه؟"

یونگی نیشخندی زد و گفت:"نه..داشتم فکر میکردم"

تهیونگ:"به چی؟"

یونگی:"به اینکه چقد عوض شدی..خودت حسش کردی؟دیگه زیاد پاچه نمیگیری..الکی گیر نمیدی و روانی بازی هم در نمیاری...بخاطر جونگ کوکه درسته؟"

تهیونگ خودش رو به اون راه زد و گفت:"خیلی داری حرف میزنی"

یونگی خندید و خودش رو به تهیونگ نزدیکتر کرد و دستش رو دور گردنش انداخت:"بالاخره یخچال قطبیمون عاشق شد...ولی بهت بگم..اگه اون بچه خرگوش رو اذیت کنی با من طرفی"

با شنیدن کلمه ی عاشق شدن لبخند کوچیکی زد و چهره ی زیبای جونگ کوکش جلوی چشم هاش نقش بست

دست یونگی رو از دور گردنش برداشت و گفت:"تو اخرین نفری هستی که میتونی منو در این مسائل راهنمایی کنی...جیمین از دستت دیوونه شده"

یونگی پوزخندی زد و گفت:"فعلا که وضعمون از شما بهتره..همین تازگیا بوسیدمش...ببینم تو تا حالا کوک رو بوسیدی؟"

تهیونگ با یاد بوسه ی دزدکیش گونه هاش رنگ گرفت و سرش رو به سمت پنجره ی ماشین برگردوند و گفت:" نه..دو دقیقه دهنتو ببند یونگ...وضع امنیتیه بار لایت چطور بود؟"

یونگی جدی شد و گفت:"امشب کسی اونجارو اجاره کرده بود برای همینم زیاد از محافظ خبری نبود ...باید اول اسناد بردگی اون بدبخت هارو پیدا کنیم و از بین ببریمشون وگرنه بیرون بردنشون به تنهایی معنی خاصی نداره"

تهیونگ سری تکون داد و گفت:"پس قرار این شد که نامجون دوربین هارو هک کنه و بعضیاشون رو از کار بندازه..تو هم یسری دعوتنامه ی جعلی برامون جور کردی... بعد از اینکه وارد مهمونی شدیم میریم دفتر لی و اسناد رو پیدا میکنیم و .."

یونگی حرفش رو قطع کرد:"و میرسیم به بخش مورد علاقه ی من...یه کتک کاریه محشر..واقعا دلم برای اینکارا تنگ شده بود"

بالاخره هیونسو ماشین رو گوشه ای پارک کرد و سه نفری پیاده شدن.

دستی روی شونه ی تهیونگ قرار گرفت و صدای اشنایی توی گوش هاش پیچید:" تهیونگ؟"

به سمتش برگشت و با نامجونی رو به رو شد که چشم های دلتنگش رو روی تمام اجزای صورتش میچرخوند...قبل از اینکه بتونه عکس العملی نشون بده توی اغوشش فرو رفت و چشم هاش به صورت خودکار بسته شد..واقعا دلتنگش بود...آدم ها همیشه دلتنگ روزهای خوش گذشته میشن و تهیونگ هم مستثنی نبود..هنوزم به یاد میاورد که نامجون چطور وقت هایی که با یونگی از کنترل خارج میشدن اونها رو مهار میکرد اما در همون حال پایه ی خیلی از کارهاشونم بود

دست هاش رو دور نامجون پیچید و لبخند کوچیکی زد..چقدر کور شده بود که ادم های دورش رو نمیدید؟

my cute bunny[vkook]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt