part 18:I Love You

21.1K 2.7K 568
                                    

نمیدونست چند دقیقه یا چند ساعت از لحظه ای که وارد اتاق شد و جونگ کوک رو بغل کرد گذشته...بدون هیچ حرفی توی اغوش هم مونده بودن و سعی میکردن آرامش از دست رفته ی خودشون رو بدست بیارن..

حقیقتا هیچکدوم فکرش رو هم نمیکردن تا این حد به اون یکی وابسته شده باشن...تا قبل از این دوری متوجه نبودن چقدر عاشق همدیگه شدن...

به صورت معصوم و زیباش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی زد...خیلی ناراحتش کرده بود...حالا که خودش رو جای جونگ کوک میذاشت متوجه شده بود ول کردنش وسط بوسه چه کار غیرمنطقی و ناراحت کننده ای بوده

تن داغ جونگ کوک رو بیشتر به خودش فشرد و بوسه ی دیگه ای روی شقیقه اش کاشت

جونگ کوک هم سرش رو محکم تر به سینه ی تهیونگ فشار داد و چشم هاش رو بست...

حس میکرد حالا که توی اغوششه تمام درد و رنج چند روزه اش مثل کابوسی که تموم شده به نظر میرسه...هنوز هم داغی لب های تهیونگ رو حس میکرد...با یاد اوری اون لحظه لبخند کمرنگی زد

تهیونگ میدونست...جونگ کوک هم میدونست...اما جفتشون سکوت کرده بودن...نمیدونستن باید چطور به زبونش بیارن...

تهیونگ تلنگر ذهنی ای به خودش زد...از کی تا حالا انقدر بی عرضه و ترسو شده بود؟؟جونگ کوکی که از نبودش به این حال افتاده بود میتونست ولش کنه؟؟واقعا حس میکرد کور بوده  و هیچوقت راجب احساسات جونگ کوک حدس درستی نزده

صدای بارونی که با پنجره برخورد میکرد اون رو از بین افکار درهمش بیرون کشید ...به آسمون ابری خیره شد و آهی کشید...باید میگفت...باید همین الان میگفت...مهم نیس که تا الان به کسی اعتراف نکرده بود...مهم نبود که هیچ چیز طبق افکار و فانتزی هاش پیش نرفته بود...باید میگفت...

لازم نبود همه چیز مثل فیلم ها و افسانه ها پیش بره... میتونست همین تخت رو به عنوان مکان اعترافش انتخاب کنه..مگه چه اشکالی داشت؟

همیشه که نباید اعتراف ها رویایی میبود...دیگه نمیتونست جلوی فریاد قلبش رو بگیره...نمیتونست احساسش رو خفه کنه...به طرز عجیبی حسش هر دقیقه چند برابر میشد و حس میکرد از شدت حمله ی احساساتش در حال انفجاره

با صدایی که کمی میلرزید صداش کرد:" جونگ کوک؟"

جونگ کوک با شنیدن صدای بم مورد علاقش پلک های خسته اش رو باز کرد و به صورت تهیونگ خیره شد

تهیونگ با دیدن  نگاه مظلوم و چشمای بیحالش بوسه ای روی پلک هاش زد و گفت:"همیشه فکر میکردم اگه قرار باشه به کسی که عاشقشم اعتراف کنم کلی کار انجام میدم...شاید یه کشتی اجاره میکردم و در حالی که مثل فیلم های رمانتیک توی آسمون آتیش بازی به راه میفتاد بهش اعتراف میکردم...شاید در حالی که توی بهترین رستوران در حالی که نوازنده های ویالن و پیانو سمفونی  قشنگی رو ساختن اینکارو میکردم...شاید میبردمش به قشنگترین منطقه توی یه کشور دیگه...مثلا برج ایفل توی پاریس...اما الان که به اون نقطه رسیدم...حس میکنم حتی یک لحظه ام نمیتونم صبر کنم...شاید باید ازت معذرت بخوام که دارم اینطوری اینکارو میکنم..."

my cute bunny[vkook]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz