part4

22.2K 3.3K 240
                                    

جونگ کوک حس میکرد دقیقا از جایی که گوش و پیشونیش بوسیده شدن ماده ی مذابی در حال وارد شدنه و به سمت قلبش در حال حرکت...
مطمئن بود این گرمایی که روی صورتش حس میکنه بخاطر سرخ شدن بیش از حدشه
حس میکرد توی قلبش اتیش روشن کردن
ینی خب چه حسی میتونین داشته باشین وقتی یه ادم فوق العاده که فرشته ی نجاتتونه و شبیه الهه ی زیباییه شمارو ببوسه
میدونست تهیونگ منظور خاصی نداره چون اوه خدا اونا فقط دو سه روز بود که همو شناخته بودن
و میدونست حق نداره به یه ادم حسای خاص پیدا کنه اما نمیدونست چطور باید جلوی قلب بی جنبشو  که اینطوری تند تند شروع به تپیدن کرده بود رو بگیره
دستشو روی قلبش گذاشت چون فکر میکرد الانه که از سینش بزنه بیرون
به خودش اومد و سریع از توی بغلش خارج شد
هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه
تعظیمی کرد و گفت:"م...من...معذرت میخام..منو بخاطر بی ادبیم ببخشین"
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت"نیازی نیست انقدر رسمی صحبت کنی کوچولو...اگه کار اشتباهی کنی خودم بهت تذکر میدم پس الکی معذرت خواهی نکن"
دستش رو زیر چونه های خودش گذاشت و ادامه داد:"این لباس خیلی برات بزرگه..‌‌.هوای بیرون کمی سرده یه کت بپوش و اماده باش تا ببرمت کمی خرید کنیم"
چشم های جونگ کوک گشاد شدن و گفت:"خرید؟"
تهیونگ:"اره خرید..کمتر سوال کن و سریع اماده شو"
جونگ کوک گوش های خودش رو لمس کرد و با ناراحتی گفت:"اما..وقتی بقیه منو با اینا ببینن رفتار بدی میکنن...من..دوس ندارم بیرون...برم"
تهیونگ در کمدشو باز کرد و یک کلاه زمستونی برداشت و نزدیکش اومد
گوش هاشو طبق عادت نوازش کرد و کمی خاروند
جونگ کوک بی اختیار چشم هاش خمار شد و پاهاش در حال سست شدن بود
"این دیگه چیه؟؟؟تا حالا همچین حسی نداشتم...انگار خاروندن گوشم اثر ارامش بخش و خواب اور داره..‌ولی...نمیدونستم...خب البته کسی اینکارو نکرده بود تا بفهمم"

بی اختیار چشم هاش بسته شد و سرش با سستی به سینه ی تهیونگ برخورد کرد
تهیونگ با تعجب دستش رو عقب کشید و شونه های جونگ کوک رو گرفت
تهیونگ:"بانی...چه اتفاقی افتاد؟"
کم کم با از بین رفتن اثر اون اتفاق چشم هاشو باز کرد و اروم گفت:"ن..نمیدونم دقیق.‌‌اما وقتی گوش هام رو خاروندین یهویی خوابم گرفت"
تهیونگ خنده ی ارومی کرد و گفت:"انگار گوش هات برای خودشون یه موجود جداگانه ان...بهرحال..تو و گوشهات خیلی کیوتین"
جونگ کوک دوباره قرمز شد
تهیونگ کلاهی رو روی سرش گذاشت و مواظب بود به گوش های جونگ کوک اسیبی نزنه
تهیونگ:"برام اهمیت نداشت ببینتت اگه کسی ازارت میداد از زندگیش پشیمونش میکردم اما اگه تو اینطوری دوست داری میتونیم با این کلاه پنهانش کنیم اینطوری کسی متوجه نمیشه که تو یه دو رگه ی خرگوشیه کیوتی"
جونگ کوک که از حمایت و محبت تهیونگ و ظاهر جدیدش ذوق زده بود جلوی اینه ایستاد و به خودش نگاه کرد...با حس تکون هایی زیر کلاه که باعث میشد ادم حس کنه موشی چیزی زیر کلاهه به خودش نگاه کرد و با حرص دستشو روی کلاه فشار داد...دوباره بخاطر هیجان گوش هاش حرکت میکردن
چن بار روی کلاه کوبید که گوش های خودش درد گرفت
:"اخخخخ....ازتون متنفررمممم"
تهیونگ با دیدن این صحنه قهقه اش بلند شد
نمیتونست باور کنه که واقعا همچین موجود بامزه ای هم وجود داشته باشه
تهیونگ:"هی بانی چیکار داری میکنی؟زودتر برو کتتو بردار و من پایین منتظرتم"
بسرعت به سمت در رفت و ازونجا خارج شد
ندیدن اون پسر میتونست کمک کنه گوش های لعنتیش انقدر هیجاناتی که بی اختیار دچارش میشد رو بروز ندن و اروم سر جاشون وایستن
وارد اتاقش شد و بعد از انتخاب یه کت گرم و پوشیدنش که بازم توی تنش زار میزد بیرون رفت و بعد از کمی راه رفتن به حیاط رسید
دید که تهیونگ رو بروی دسته ای زن و مرد ایستاده...زن ها لباس هایی دقیقا ست و مثل اون خدمتکار هایی که دیده بود داشتن و مرد ها هم کت شلوار های ست داشتن
تهیونگ با دیدنش اشاره ای کرد که به سمتش بره
جونگ کوک هیچ نظری نداشت که چه اتفاقی داره میفته اما میدونست نمیتونه چیز بدی باشه پس به سمت تهیونگ رفت و کنارش وایستاد و با دیدن اون همه ادم که نگاهاشون روش زوم بود معذب شد و بی اختیار خودشو بیشتر به تهیونگ نزدیک کرد و گوشه ی استین کتش رو توی دستش گرفت
تهیونگ نگاهی به حرکت کیوتش انداخت
نمیدونست حس قهرمان و قوی بودن و تکیه گاه کسی بودن براش انقدر حس خوبی داره
با نگاه بهش بی اختیار لبخند روی لبش میومد
اون رو از لبش پاک کرد و با جدیت و اخم به سمت خدمتکار های عمارتش برگشت و با صدای سرد و محکمی زمزمه کرد
:"ازین به بعد جونگ کوک توی این عمارت زندگی میکنه..خودتون میدونید که همه جا پره دوربینه و من بهشون دسترسی دارم..کافیه ببینم کسی اذیتش کرده یا باهاش بد رفتاری شده...بهتره راجبش حرف نزنیم اما فقط به اخراجتون ختم نمیشه..
همه با ترس سری تکون دادن و تهیونگ گفت :"مرخصید"
همه بسرعت سر کار خودشون رفتن
جونگ کوک با تعجب از روی جدیدی که از فرشته ی مهربونش دیده بود بهش نگاه میکرد
در واقع صبح هم جلوی خدمتکار خشم و ابهتشو دیده بود اما انقدر درگیر چیزای دیگه شده بود که فراموش کرده بود
میدونست عادلانه نیست اما ترس عجیبی رو توی قلبش حس کرد...
"ا..اگه باهام اینطوری رفتار کنه چی...اینطوری سرم داد بزنه یا کتکم بزنه"
با فکر به همچین چیزی قلبش منقبض شد
حاضر بود تمام ادمهای دنیا باهاش بد باشن اما تهیونگ همیشه باهاش خوب و مهربون بمونه...حتی فکرش هم دلشکسته اش میکرد
نفهمید که ناخوداگاه دستی که باهاش استین تهیونگ رو گرفته بود رو به دستش رسونده بود و اونو محکم فشار میداد
تهیونگ با گرفته شدن دستش نگاهشو به خرگوش کنارش که به زمین زل زده بود و بنظر میرسید عمیق تو فکره داد..بعد از چند لحظه فشاری به دستهاش وارد شد و تهیونگ ویبره رفتن چیزی رو زیر کلاه اون بانی متوجه شد
با یاد اوری اینکه موقع ترس گوش هاش لرزش میگیره خیلی متعجب شد
"چی اینطوری اون رو ترسونده؟"
دستشو از دست های جونگ کوک خارج کرد و دو طرف گونه هاش رو گرفت و سرش رو کمی بالا اورد
نگاه لرزونش توی چشم های تهیونگ افتاد و تهیونگ برای دلگرمی بهش لبخندی روی لبهای سردش نشوند
تهیونگ:" جونگ کوک؟از چی ترسیدی؟"
جونگ کوک نمیفهمید اون مرد چطور انقدر خوب احساساتش رو متوجه میشه...
دست های تهیونگ سرد بود اما جونگ کوک گرمایی که ازشون روی گونش ایجاد میشد رو حس میکرد
اون دست ها میتونستن بیشتر از یه لیوان چای داغ در کنار شومینه بدنش رو گرم کنن
ازین احساسات عجیب سر در گم شده بود
جونگ کوک:"من...چ..چیزی نیستش...میشه بریم؟
من..خیلی سردمه فقط"
نمیتونست بگه از ترس روزی که مهربونیاش دیگه نثارش نشه اینطوری شده پس فقط یه بهانه اورد..
تهیونگ با اینکه کاملا باورش نشده بود اما نمیخاست اون رو تحت فشار بزاره
:"حتما بانی...بیا بریم توی ماشین"
در عقب رو باز کرد و هر دو سوار ماشین شدن
تهیونگ:"هیون سو سیستم گرمایشی رو روی اخرین درجه بزار و به سمت مرکز خرید همیشگی حرکت کن"
هیون سو سری تکون داد و بخاری ماشین رو روشن کرد و به سمت مرکز خرید به راه افتاد
تا اونجا نیم ساعتی راه بود
بعد از ده دقیقه تهیونگ در حال نگاه کردن به اطراف بود که سنگینی چیزی رو روی شونش احساس کرد
جونگ کوک خواب رو دید که سرش روی شونه هاش افتاده بود
دستشو دورش انداخت تا با حرکات ماشین سرش به اطراف پرت نشه
توی این مدت کم این بچه خیلی از چهارچوب های اخلاقیش رو تغییر داده بود و تهیونگ اینطور حس میکرد که اون کم کم  تبدیل به عضوی از خانوادش میشه
خب واقعا وقت خیلی خیلی زیادی نیاز نیس تا از یه ادم خوشتون بیاد یا بدتون
جونگ کوک از نطرش معصوم ترین موجودی بود که دیده بود...اون شبیه ادم های دو رو و بد ذات و کثیفی که دورش بودن نبود...اون پاک بود و مظلوم
همین چیزی بود که تهیونگ رو جذب کرده بود
و حس میکرد با مراقبت از اون حس بهتری به خودش و زندگی بی ارزشش داره
نفهمید بقیه ی مسیر چطور طی شد
هیون سو توی کل مدت دچار قفل مغزی شده بود
چطوری رییس وحشتناکش اجازه ی همچین چیزیو داده بود
اون تقریبا از بچگی تهیونگ رو میشناخت اما پنج سال بود که اون تهیونگ دیگه وجود نداشت
و حتی حق نداشت به اسم خودش صداش بزنه
لبخند نامحسوسی زد...شاید یک سری چیزا قراره که عوض بشن
هیون سو ماشین رو پارک کرد و گفت:"رسیدیم رییس"
تهیونگ سرشو بالا اورد:"متوجهم...توی این مدت که در حال خرید هستیم همراهمون بیا برای حمل وسایل"
هیون سو سری تکون داد و از ماشین پیاده شد
تهیونگ به خرگوش خابالوی روی شونش نگاهی انداخت
انگشتشو تو گونه ی نرمش فرو کرد و چند بار ضربه زد:"جونگ کوک؟بیدار شو رسیدیم"
جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد و اولین تصویری که دید صورت نزدیک شده ی تهیونگ بود و انگشتی که تو گونش فرو رفته بود
و متوجه شد که به شونه ی تهیونگ تکیه داده
چشم هاش درشت شد و گونه هاش صورتی
طی یک حرکت ناگهانی از جا پرید و به در ماشین چسبید
تهیونگ با تعجب نگاهی به خرگوش ترسو انداخت و گفت:"چیزی نیس..رسیدیم پیاده شو جونگ کوک"
و از ماشین پیاده شد
جونگ کوک دستی روی قلبش که بازم مثل طبل میکوبید کشید و بعد از کوبیدن دست هاش روی گونه های سرخش از ماشین پیاده شد
کنار تهیونگ ایستاد و به ساختمون بزرگ جلوش خیره شد
تا به حال همچین جاهایی نیومده بود
تهیونگ:"دنبالم راه بیفت جونگ کوک"
جونگ کوک قدمهاش رو تند تر کرد و دنبال تهیونگ راه افتاد
بعد از کمی راه رفتن تهیونگ وارد مغازه ای شد که توش پر از لباس های مختلف بود
انقدر بزرگ بود که جونگ کوک نمیتونست سر و تهش رو اندازه گیری کنه
زنی به سرعت سمت تهیونگ اومد و با خم و راست شدن و لبخندی که از نظر خودش عشوه گرانه بود گفت:"سلام اقای کیم خوشومدین ...کمکی از دستمون ساخته اس؟"
تهیونگ سری تکون داد و گفت:"چیز هایی که انتخاب میکنم رو بسته بندی کن"
دست جونگ کوک رو گرفت و با خودش به سمت رگال لباس ها برد
تهیونگ:"جونگ کوک هر چی دوست داری انتخاب کن...کدومو دوست داری؟"
جونگ کوک شوکه و خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت:"ولی اقا...این‌..درست نیست"
تهیونگ دستش رو روی بینی خودش گذاشت و با اخم ظریفی گفت:"هیس...انقدر مقاومت نکن"
جونگ کوگ با سری پایین به سمت لباس ها
رفت و بعد از چند لحظه نگاه کردن هودی سفیدی رو انتخاب کرد
و اونو به سمت تهیونگ گرفت:"ای..این...خب..خب میتونیم برگردیم؟؟"
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:"ینی اینهمه راه رو بخاطر یدونه هودی اومدیم؟"
بدون توجه به جونگ کوک بین رگال ها راه میرفت هر چی رو که میپسندید برمیداشت و به دست زن میداد
جونگ کوک به سمتش رفت و خواست بگه که دیگه کافیه اما تا دهنشو باز کرد تهیونگ متوجه شد که میخاد اعتراض کنه پس بدون توجه بهش به راهش ادامه داد و تقریبا از هر چیزی برداشت...کفش ها و لباس ها و کت های اسپرت..مجلسی و راحتی..
تقریبا بعد از سه ساعت گشتن در مغازه ها تهیونگ هر چیزی که خودش پسندیده بود رو برای جونگ کوک انتخاب کرد...حتی وسایلی که جونگ کوک فکرشم نمیکرد بهشون نیاز پیدا کنه
بخشی رو خودش و هیون سو حمل کردن و بقیه رو قرار شد خودشون به عمارت بفرستن
جونگ کوک نمیدونست اینهمه لطف تهیونگ رو باید چطوری جبران کنه
هیون سو در حال جای گذاری وسایل توی ماشین بود و تهیونگ هم در رو باز کرد تا سوار شه
اما جونگ کوک صداش زد:"اقا..."
تهیونگ برگشت و بهش نگاه مهربونی انداخت
:"چیه بانی...بازم میخای اخم و اعتراض کنی؟"
جونگ کوک خجالتزده سرشو پایین انداخت
باید از این مرد مهربون تشکر میکرد
با هر دو دستش دست تهیونگ رو گرفت
از کاری که میخاست انجام بده همین الانشم خجالتزده بود اما جراتش رو جمع کرد
دست تهیونگ رو به لبهاش نزدیک کرد و بوسه ی ارومی روی دستش زد:"ممنونم.."
و تهیونگ نسیم گرمی رو  که در حال چرخیدن دور قلب یخ زده اش بود رو حس کرد
لبخند کم رنگی زد و گفت:"زودتر سوار شو...برمیگردیم خونمون"
____________________________
های بچه ها امیدوارم ک ازین قسمت هم خوشتون بیاد
خیلی خیلی از اونایی که لطف میکنن ووت و کامنت میزارن ممنونم و دوستون دارم
مرسی که برای ادامه بهم انگیزه میدین 💙💙💙💙💙💙💙💙💜💜💜💜💜💜

my cute bunny[vkook]Where stories live. Discover now