جونگ کوک دستش رو زیر چونه هاش گذاشته بود
و به سه ادم تقریبا مست روبروش خیره شده بودبعد کلی سوجو خوردن جیمین یکی از شراب های قوی تهیونگ رو کش رفت و اورد سر میز و الان سه تاشونم مست بودن
جیمین خودشو رو تهیونگ انداخت و محکم گونه هاشو گرفت و با حالت شل و ول و خنده ای گفت
:"چه بلایی سرت..اومده...رییس گند اخلاق...هرموقع میگفتیم بیا ...باهامون یچیزی بخور یا سوجو بزنیم...روانی بازی در میاوردی میگفتی ...ولم کنین"
تهیونگ که هوشیاری بیشتری نسبت به بقیه داشت جیمین رو هول داد اونور
جین:"تهیوونگ...این خرگوشو میدی بهم؟؟؟مااا...بهترین اشپزا میشیم...شاید باید باهاش یه رستوران باز کنم"
تهیونگ دستی روی شقیقه ی خودش کشید و گفت:"خفه شو...بانی مال خودمه"
جونگ کوک با چشم های گشاد شده نگاهش کرد و سرخ شد
"وقتی مسته....خیلی کیوت میشه"
دستشو روی قلبش که تند میزد گذاشت و به یه طرف دیگه خیره شد
الان یک ساعتی میشد که جونگ کوک به دیوونه بازی هاشون خیره شده بود
گاهی خندیده بود و گاهی هم از اینکه تهیونگ رو بغل میکردن حرص خورده بودبا دیدن اینکه دیگ هر سه تاشون در حال بیهوش شدنن از جاش بلند شد
اول از جیمین شروع کرد و کمکش کرد بلند شه
جیمین هم دستشو دور گردنش حلقه کردجیمین:"میشهه...به گوشات دست بزنم؟؟"
تهیونگ:"دست بهشون نزززن...فقط من حقشو دارم"
جونگ کوک دوباره سرخ شد و حس کرد توی قلبش یه رنگین کمون درست شده
"وای خدا ....الان باعث میشه ایست قلبی کنم"
جیمینی که زیر لب در حال چرت و پرت گفتن بود رو روی کاناپه انداخت و بعد به سمت جین رفت
و بلندش کردوقتی دست جین رو گرفت و دور گردن خودش انداخت یهو تهیونگ از جا پرید و باعث شد جونگ کوک یه سکته ناقص بزنه و با تعجب بهش زل بزنه
تهیونگ:"بغلش نکننن...برو گمشو اونور"
جونگ کوک چشم هاشو تو کاسه چرخوند و خواست جین رو هم به سمت کاناپه ها ببره که تهیونگ جلو اومد
دست جین رو از دور گردن جونگ کوک باز کرد و هلش داد اونور
:"گفتم برو اونور.."
جین زمین افتاد و ناله ای از درد کرد:"چرا میزنی....تهیونگه روانی"
جونگ کوک:"تهیونگ...لطفا اروم باش...میخام فقط بزارمش روی کاناپه"
تهیونگ با تخسی سری تکون داد و از پشت محکم جونگ کوک رو بغل کرد
:"نه...بری سمتش ...مشت میزنم توی صورتش"
YOU ARE READING
my cute bunny[vkook]
Fanfictionداستان درباره ی دنیاییه ک توش هایبرید ها(دو رگه ی حیوان و انسان) توش ب عنوان ی نژاد دسته پایین زندگی میکنن که ادم ها ازشون معمولا به عنوان خدمتکار و یه موجود بی ارزش استفاده میکنن حالا چی میشه که تهیونگ داستان ما یه بانی کیوت پیدا کنه که قلب و احساس...