دروغگو

4.8K 705 39
                                    

«... چِسوهامنیدا (متاسفم) اما من نمیتونم
امیدوارم درک کنی و باهام تماس نگیری همه چیز برای من تموم شدست
اَنیانگهی کِسِیُ (خداحافظ)»

جیمین نامه ای که جونگکوک قبل رفتنش روی میز جا گذاشته بود رو توی دستش مچاله کرد و داد زد
جیمین: نمیتونی؟ چینجا؟ لعنتی این یعنی چی؟؟
سریع موبایلش رو با این فکر که به جونگکوک زنگ بزنه از توی جیبش بیرون کشید، انگشتش رفت برای ضربه زدن روی دکمه تماس که به خودش اومد و با چشمهایی که پر از خشم بود به اسکرین موبایلش زل زد
تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کرد، آخرین لبخند جونگکوک قبل از اینکه از خونه بیرون بره هیچ شباهتی به خداحافظی نداشت
جیمین سر بلند کرد و نگاهش رو توی خونه چرخوند
آجوما شوکه گوشه پذیرایی ایستاده بود و زیر لب زمزمه میکرد
آجوما: من رفته بودم خرید! آقا اومدم دیدم آقا کوچیک نیستش نکنه بلایی سرشون اومده؟ برگشتن خونشون....
جیمین بلند شد و بی توجه به آجوما که هنوز داشت حرف میزد سمت اتاقش رفت و وقتی داخل اتاقش شد در رو بی رمق پشت سرش بست
آروم روی تخت دراز کشید و به نقطه ای نامعلوم خیره شد
بعد از چند ثانیه شروع کرد به خندیدن در نهایت خودش رو سرزنش کرد که چرا به جونگکوک اعتماد کرده! که چرا باز هم باورش کرده و گول حرفهاش رو خورده! که چرا بازیچه اون شده!
جیمین: تو یه دروغ گویی جونگکوک
**

جین عصبانی به سولی که توی لابی بیمارستان منتظر نشسته بود چشم دوخته بود
یونگی: این الان منتظر جیمینه؟
جین شونه ای بالا انداخت
جین: طرز لباس پوشیدنش که میگه اومده پارتی! این چرا اینجوری لباس پوشیده!؟ فکر کرده با این مدل لباسا جیمین وسوسه میشه؟ اینقدر احمقه؟
یونگی به جیمین که غمگین و افسرده، توی فکر بود نگاه ناراحتی انداخت
یونگی: جیمینا! نمیدونی چرا اینجاست؟
جیمین سرش رو به معنی نه تکون داد
جین دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و گفت: من شیفتم عصر تموم میشه چطوره بریم پیش آجوشی سوجو و رامیون تند بخوریم؟ هوا حسابی سرد شده
جیمین نگاهی به سولی انداخت و سرش رو چند بار به معنی باشه تکون داد
جیمین: بعدا میبینمتون
یونگی سریع گفت: حواست باشه این دختره قابل اعتماد نیست
جیمین لبخند تلخی زد و خسته از حجم سنگین افکارش و بی خوابی که گریبانش رو گرفته بود به سولی نزدیک شد
این دو روز از جونگکوک هیچ خبری نشده بود و بنظر میرسید قرار نیست خبری بشه اما توی کور سوی افکارش امید داشت سولی چیز امید بخشی راجع به جونگکوک بگه هر چند خودش به این فکرش پوزخند میزد، همین امید بود که مجبورش کرد قبول کنه با سولی صحبتی داشته باشه! هنوز رفتن بی دلیل و ناگهانی جونگکوک براش باور پذیر نبود!
سولی: اوپا!
جیمین بی حرف به سولی زل زد، نگاه سنگین جیمین کاملا واضح به سولی میگفت که قرار نیست مثل سابق باشن! اما بنظر میرسید سولی برنامه دیگه ای داره ومیخواد تمام تلاشش رو به کار بگیره
سولی به جیمین نزدیکتر و با صدایی نازکتر و آرومتر از معمول گفت: ممنونم که قبول کردی یه ملاقات داشته باشیم! اممم من_ من دلم برات تنگ شده بود
جیمین ابرویی بالا داد
سولی وقتی واکنشی که میخواست رو ندید آهی کشید و سرش رو تکون داد
سولی: حق داری حرفامو باور نکنی در هر حال تو به جونگکوک بیشتر از من باور داری! جونگکوک خودش قبلا بهم گفته بود که تو حتی اگر به زبون نیاری اما باور و اعتمادت به اون خیلی بیشتر از اون چیزیه که نشون میدی
جیمین اخم کرد و به این فکر کرد که آیا واقعا جونگکوک همچین حرفی زده؟ اما این یه حقیقت بود و جیمین بخاطر همین اعتمادش بود که ضربه خورده بود
سولی: من نیومدم التماست کنم که برگردی اما این رو حق تو میدونم که بعضی از حقیقت ها رو بدونی
جیمین بلخره لب باز کرد
جیمین: چه حقیقتی؟
سولی نگاهی ناراحت به جیمین انداخت
سولی: جونگکوک دیروز اومده بود دیدنم و برای بار هزارم به عشقش اعتراف کرد که چطور نمیتونه بدون من ادامه بده
جیمین پوزخندی زد! قطعا سولی داشت بازم دروغ میگفت!
سولی: متاسفم اینو میگم و میدونم ناراحت میشی اما جونگکوک گفت که بین شما دوتا چیزی وجود نداشته و اون نتونسته بهت بگه عاشق منه و در واقع دلیل اینکه خونه رو ترک کرده اینه
جیمین اخم وحشتناکی داشت و لبهاش رو روی هم فشار میداد تا خودش رو کنترل کنه
جیمین: برو
سولی دستپاچه گفت: اوپا با من این کارو نکن! من و تو تا وقتی جونگکوک پیداش نشده بود میونمون خوب بود! خواهش میکنم! من بخاطر تو جونگکوک رو پس زدم چون تنها تو توی قلب من جا داری
جیمین نگاهی که پر از انزجار و ترحم بود به سولی انداخت
جیمین: دیگه سراغ من نیا! نه تو نه اون پسر خالت! از من دور بمونید
جیمین به سولی پشت کرد اما چند قدم بیشتر ازش دور نشده بود که صدای سولی که داد میزد تو گی هستی بلند شد
سولی: تو بخاطر یه پسر منو پس زدی! تو و اون هر دو تون کثیفید! چرا جواب نمیدی؟ چرا فرار میکنی؟ اینجا کسی میدونه تو گی هستی؟ مریضات میدونن تو مشکل داری؟
جیمین نگاه تندی به سولی انداخت و خواست چیزی بگه اما متوجه نگاه آدمای اطرافش شد، کارکنا! همکارهاش! کسایی که بیمارش بودن
عرق سردی روی پیشونیش نشست، پاهاش سست شدن و توان حرف زدن رو از دست داد، این بود اون حسی که جونگکوک ازش حرف میزد؟ چرا این نگاهای غیر عادی دیگه مثل سابق نیست؟
دیگه گوشش چیزی نمیشنید تنها صدای افکارش بود که سرزنشش میکرد، چرا و چطور به اینجا رسید؟ موفقیتهاش! زندگی ساده و عادیش! خوشحالی و راحتیش! چرا همش از بین رفت؟ چرا اجازه داد به اینجا برسه؟ نگاهش به یونگی افتاد که لب میزد اما جیمین نمیفهمید چی میگه! یونگی سمت سولی رفت و جیمین دید که چطور سولی بعد از چیزهایی که یونگی بهش گفت رنگش پرید! جیمین خسته بود! از همه این اتفاقات از همه دلشکشتگیها و غمها! فقط میخواست بخوابه و وقتی بیدار میشه همه چیز مثل سابق عادی بشه! همه چیز! یونگی به جیمین نگاه کرد و نگران سمت اون دویید اما قبل از اینکه به جیمین برسه همه چیز توی نگاه جیمین سیاه شد

Unwanted love Where stories live. Discover now