𝐍𝐚𝐦𝐞

35K 4.4K 1.4K
                                    

𝐃'𝐬 𝐏𝐎𝐕

به اطرافش نگاه انداخت...

واضح بود که روز خوبی رو شروع نکرده!

زیر لب فحش داد و جلوی اینه ایستاد...

به خودش خیره شد...

نفرت کل وجودش رو پر کرد...

اون حتی از خودش هم متنفر بود!...

اون ظاهر فریبنده در باطن چیزی فراتر از یک هیولا بود....

درست مثل یک جواهر پر زرق و برق بدلی....

لبخندش رو تحویلت میداد اما برای همیشه نابودت میکرد!...

اون لبخند مثل سیب برای حوا...

دنیارو روی سرت خراب میکرد...

گول چشم هاش رو نخور...

اونا سمی تر از نیش مار ان!...

نزار لمست کنه...

با هر لمسش بیشتر گناهکار میشی!

اره درسته اسمش روشه...

اون لوسیفره!

همونی که لعنت میکنی...

همونی که از بهشت طردش کردند...

به چه جرمی؟...

چی میشه اگه افسانه ها فقط یک دروغ باشند؟

شاید حقایق زیادی پشت پرده افسانه ها پنهان شدند!

کی میدونه؟

دستش رو به سمت اینه دراز کرد...

به ثانیه نکشید که در بین سیاهی ها محو شد!...
.
.
.
.
.
.
.
قدم هاشو اهسته و با ارامش بر میداشت...

همین الانش هم تمام چشم هارو روی خودش حس میکرد...

زیر لب هومی گفت و از نگاه های الوده به هوسی که روش بود لذت برد!...

خیلی وقت بود که پاشو توی دنیای انسان ها نزاشته بود...

بیشتر اوقات وقتی کسل میشد اونجا میومد...

زندگی کسی رو به بازی میگرفت و تفریح میکرد...

شیاطین هم به تفریح نیاز داشتند درسته؟

به ساعت روی دستش نگاه کرد...

گرچه نمیدونم میشد اسم اون شئ رو ساعت گذاشت یا نه؟

به اعداد روش خیره شد...

_ 1 سپتامبر 2004

زیر لب زمزمه کرد...

نمیدونست چرا به این سال اومده؟

شاید چون دلش یکم تنوع میخواست؟

از خیابون رد شد و وارد کوچه نسبتا تنگی شد...

نفس عمیقی کشید و گناهو بو کشید...

𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα