𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲

23.7K 4K 1.4K
                                    

𝐃'𝐬 𝐏𝐎𝐕

ذهنش درگیر اتفاقات چند ساعت اخیر بود...

اونقدر خود خواه و متکبر بود که اون بچه انسان رو مال خودش بدونه و نزاره ازش جداش کنن!...

اون هیچ وقت به هیچ چیزی جز خواسته های خودش اهمیت نداده بود...

نگاهی به پسر بچه غرق خواب کنارش انداخت و دستشو سمت گونه اش برد...
اما وسط راه متوقف شد و اه کشید...
اون بچه چی داشت...
شاید بهتر بود بپرسه خودش چی نداشت!...
اون همه چی داشت اما هیچ وقت شاد نبود...
و حالا اون بچه تناسخ شادی توی زندگیش شده بود!...
دستی که وسط راه متوقف شده بود رو به گونه پسر رسوند و با سر انگشتش پوست لطیف و نرمشو لمس کرد...
بچه تکون کمی خورد و مرد دستشو برداشت تا بیدارش نکنه...

_ من همیشه هرچی رو که خواستم بدست اوردم...

مرد رو به بچه ای که بی خبر و غرق خواب بود گفت...

لبخند کمرنگی زد و کنار بچه دراز کشید و به چشم های بسته اش خیره شد...

_ تورو که دیگه زیادی میخوام!

در اتاقش به ارومی باز شد و توجهشو جلب کرد...

_ یونگی ؟

با دیدن شخصی که کمی جلوتر از در ایستاده بود به ارومی زمزمه کرد تا بچه رو بیدار نکنه...

- عَز اینجاس (AZ) گفت چیزایی شنیده که میخواد باهات در میون بزاره...

_ باشه تو برو من الان میام...

یونگی سر تکون داد و از اتاق خارج شد...

مرد نگاهی به بچه معصوم انداخت و دستی لای موهاش کشید...

به نفس هاش گوش داد وقتی مطمئن شد خوابش به اندازه کافی عمیقه دستش رو روی پیشونی بچه نگه داشت...

برای اولین بار توی عمرش سعی کرد یک کار خوب بکنه!...

نور سرخ کمرنگی از دستش خارج شد و اتاق تاریک رو روشن کرد...

نور به پیشونی بچه تابیده شد و بچه بلافاصله لبخند زد...

لبخند کمرنگی روی لب های مرد نشست...

_ خواب های خوب ببینی...

اروم زمزمه کرد و از اتاق خارج شد...
.
.
.
.
.

_ عَزا

تهیونگ مشتاق زمزمه کرد و با مرد رو به روش دست داد...

* خبر های خوبی ندارم مرد!...

مرد در حالی که صورتش با اخم کمرنگی تزئین شده بود گفت و چشم های لوسیفر به قرمز تیره تغییر رنگ دادند!...

_ من عاشق خبر های بدم میدونی که!

لوسیفر با طعنه گفت و مرد نیشخند زد...

𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now