-part31-

16.9K 2K 1.7K
                                    

- ازت متنفرم که انقدر دوستت دارم. 

با شنیدن جمله تهیونگ بی حرکت ایستاد و خیره به چشم هاش، متعجبانه نگاهش کرد.

- دوستت دارم جونگکوک و بابتش ازت متنفرم. ازت متنفرم که منو عاشق خودت کردی وقتی انقدر عاشق یه آدم دیگه‌ای... من هیچ فرقی باهاش ندارم، اندازه اون خوشگلم... نیستم؟! من فقط از پوشیدن لباسای تنگ خوشم نمیاد و ترجیح میدم باهات به جای یه رستوران لوکس تو یه قایق وسط اون دریای لعنتی رامن بخورم و واسه همین من رو دوست نداری نه؟! تو با من مثلِ یه اشغال رفتار میکنی و ازت متنفرم که نمیتونم دوستت نداشته باشم.

با تموم شدن جمله‌اش با چشم‌هایی که پر از اشک شده بودند بطری رو روی زمین پرت کرد و بی توجه قدمی جلو برداشت و قبل از اینکه پاش روی شیشه شکسته بشینه، با حلقه شدن دست‌های جونگکوک دور زانو و کمرش، بی اراده دست‌هاش رو بالا اورد و دور گردن پسر بزرگ‌تر حلقه کرد.

با نفس عمیقی شوکه از حرف‌های تهیونگ و اشک‌هایی که تمام صورتش رو خیس کرده بودند سمت تخت رفت و با خوابوندنش روی تخت کمی ازش فاصله گرفت و قبل از اینکه کاملا از روش بلند شه، با گره خوردن دست‌های تهیونگ روی یقه بلوز مشکیش، نگاهش رو به چشم‌هاش دوخت و با لب‌هایی که با ترس و آروم روی لب‌هاش نشستن، زانوش رو روی تخت گذاشت و بی توجه به حوله کنار رفته پسر، برای لحظه‌ای بی حرکت ایستاد و چشم‌هاش رو بست. 

***

طعم شراب به خوبی روی لب‌های نرم و دوست داشتنی تهیونگ نشسته بود و جونگکوک با هر بوسه‌ای که پسر روی لب‌های بی حرکتش میزد، بیشتر از قبل متوجه طعم گس لب‌هاش میشد.

با حس زبون تهیونگ اخمی کرد و با کلافگی نفسش رو بین بوسه‌های پسر آزاد کرد و دستش رو روی گونه‌ی تهیونگ گذاشت و سرش رو که به خاطر فاصله گرفتن ازش کمی بلند شده بود تا از اون بوسه لعنتی دست نکشه رو ثابت نگه داشت و خیره به نگاه خمارش با صدای آرومی زمزمه کرد: 

- تا کار دست خودت ندادی و فردا صبح همزمان با هوشیار شدنت من رو متهم به تجاوز نکردی، بگیر بخواب. 

با گفتن جمله‌اش انگشت شستش رو روی لب‌های برچیده تهیونگ کشید و با بوسه‌ای که روی انگشتش نشست، نگاهش رو به چشم‌های تهیونگ دوخت: 

- من مثلِ شی وو تو اینکار خوب نیستم نه؟! برای همین... 

- ربطی نداره، تمومش کن. 

- تو دیشب منو تو خواب بوسیدی؟! 

برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و با کلافگی لب زد: 

- چرت نگو بچه. 

جونگکوک گفت و از روی تهیونگ بلند شد و همونجور که آستین‌های بلوزش مشکیش رو بالا میزد، موبایلش رو همراه کلید ماشین روی میز گذاشت و با صدای تهیونگ سمتش برگشت: 

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang