- هی سوار شو.
با شنیدن صدای آشنایی سمت ماشین مشکی و گرون قیمتی که کنارش ایستاد برگشت و با جدیت بهش نگاه کرد:
- چرا باید سوار ماشینت بشم من حتی نمیشناسمت...
جیهوپ آروم خندید و کمی سمت فرمون ماشین متمایل شد و همونجور که به تهیونگ نگاه میکرد لبهاش رو جمع کرد:
- هی... ما اونقدرا هم غریبه نیستیم. سوار شو باید حرف بزنیم با هم.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و همونجور که صندلیهای کنار مغازه رو مرتب میکرد جواب داد:
- گفتم که دلیلی برای...
- سوار شو تهیونگ... قبل از اینکه به زور این کارو انجام بدم.
با شنیدن لحن جدی جیهوپ سمتش برگشت و با دیدن نگاهی که با اخم بهش زل زده بود آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقش رو آزاد کرد:
- دلیل این رفتارهاتون رو نمیفهمم من که...
جیهوپ از ماشین پیاده شد و همونطور که سمت تهیونگ میرفت دستش رو دور شونههای پسر حلقه کرد و بی توجه به مقاومت تهیونگ در رو باز کرد و همونجور که مراقب بود سرش به بالای در برخورد نکنه سوارش کرد و با دیدن جیمین که سرجاش ایستاده بود و با صدای بلندی تهیونگ رو صدا زد، نیشخندی به پسر کوچکتر زد و بعد از سوار شدن قفل مرکزی رو زد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از آینه به پسری که دنبال ماشین میدویید نگاه کرد.
***
کاملا سمت پسر برگشته بود و با اخمهای گره خوردهای به انگشتهاش که به آرومی روی فرمون ضرب گرفته بودند نگاه میکرد. چیزی برای از دست دادن نداشت و حقیقت این بود که حتی از پسر مرموزی که کنارش نشسته بود و سمت مسیر ناشناختهای رانندگی میکرد ذرهای نمیترسید و تنها دنبال دلیلی تو رفتارهاش و اون لبخند مزخرفی که هر لحظه روی لبش پررنگتر میشد، میگشت.
نمیتونست بهش بگه که میشناستش، و تنها زمانی باهاش حرف زده بود که نقاب شی وو رو به چهرهاش زده بود اما اون پسر با اسم خودش صداش زده بود و این یعنی ممکن بود از نقشهی جونگکوک باخبر بوده باشه.
با نگه داشتن ماشین قبل از اینکه بخواد سوالش رو دوباره تکرار کنه نگاهش رو به روبهرو دوخت و با دیدن درِ بزرگِ آهنی که به عمارت بزرگی منتهی میشد به صندلیش تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
- اینجا کجاست؟!
- میفهمی تهیونگ فقط یکم صبر کن.
بدون اینکه جوابی بهش بده به بیرون خیره شد و بین پلک زدنش به خاطراتی فکر کرد که هر زمانی که قصد فراموش کردنشون رو داشت سروکله یکی از اطرافیانش پیدا میشد و اون رو دوباره تو آغوشِ اون چشمهای مشکی میانداخت که با بی رحمی ترکش کرده بودند و اون...
![](https://img.wattpad.com/cover/224990109-288-k517311.jpg)
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...