-Part39-

13.5K 1.7K 1.1K
                                    

- هی سوار شو. 

با شنیدن صدای آشنایی سمت ماشین مشکی و گرون قیمتی که کنارش ایستاد برگشت و با جدیت بهش نگاه کرد: 

- چرا باید سوار ماشینت بشم من حتی نمیشناسمت... 

جیهوپ آروم خندید و کمی سمت فرمون ماشین متمایل شد و همونجور که به تهیونگ نگاه می‌کرد لب‌هاش رو جمع کرد: 

- هی... ما اونقدرا هم غریبه نیستیم. سوار شو باید حرف بزنیم با هم. 

تهیونگ نفس عمیقی کشید و همونجور که صندلی‌های کنار مغازه رو مرتب می‌کرد جواب داد: 

- گفتم که دلیلی برای... 

- سوار شو تهیونگ... قبل از اینکه به زور این کارو انجام بدم.

با شنیدن لحن جدی جیهوپ سمتش برگشت و با دیدن نگاهی که با اخم بهش زل زده بود آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقش رو آزاد کرد: 

- دلیل این رفتارهاتون رو نمیفهمم من که... 

جیهوپ از ماشین پیاده شد و همونطور که سمت تهیونگ میرفت دستش رو دور شونه‌های پسر حلقه کرد و بی توجه به مقاومت تهیونگ در رو باز کرد و همونجور که مراقب بود سرش به بالای در برخورد نکنه سوارش کرد و با دیدن جیمین که سرجاش ایستاده بود و با صدای بلندی تهیونگ رو صدا زد، نیشخندی به پسر کوچکتر زد و بعد از سوار شدن قفل مرکزی رو زد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از آینه به پسری که دنبال ماشین می‌دویید نگاه کرد. 

***

کاملا سمت پسر برگشته بود و با اخم‌های گره خورده‌ای به انگشت‌هاش که به آرومی روی فرمون ضرب گرفته بودند نگاه می‌کرد. چیزی برای از دست دادن نداشت و حقیقت این بود که حتی از پسر مرموزی که کنارش نشسته بود و سمت مسیر ناشناخته‌ای رانندگی می‌کرد ذره‌ای نمی‌ترسید و تنها دنبال دلیلی تو رفتارهاش و اون لبخند مزخرفی که هر لحظه روی لبش پررنگتر می‌شد، می‌گشت.

نمیتونست بهش بگه که میشناستش، و تنها زمانی باهاش حرف زده بود که نقاب شی وو رو به چهره‌اش زده بود اما اون پسر با اسم خودش صداش زده بود و این یعنی ممکن بود از نقشه‌ی جونگکوک باخبر بوده باشه. 

با نگه داشتن ماشین قبل از اینکه بخواد سوالش رو دوباره تکرار کنه نگاهش رو به روبه‌رو دوخت و با دیدن درِ بزرگِ آهنی که به عمارت بزرگی منتهی میشد به صندلیش تکیه داد و نفس عمیقی کشید: 

- اینجا کجاست؟!

- می‌فهمی تهیونگ فقط یکم صبر کن. 

بدون اینکه جوابی بهش بده به بیرون خیره شد و بین پلک زدنش به خاطراتی فکر کرد که هر زمانی که قصد فراموش کردنشون رو داشت سروکله یکی از اطرافیانش پیدا میشد و اون رو دوباره تو آغوشِ اون چشم‌های مشکی می‌انداخت که با بی رحمی ترکش کرده بودند و اون...

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now