-Part18-

12.6K 1.7K 493
                                    

_ اینجا شلوغه یه اتاق بگیریم؟!

تهیونگ شوکه ابرویی بالا انداخت و با دیدن لبخند مهربون و مطمئن ووبین سری تکون داد :

_ میتونیم بریم بیرون.

_ نه میخوام اخرین تایمایی که هستم رو دوتایی بگذرونیم و کلی حرف بزنیم. تا یه هفته قراره کنفرانس های زیادی داشته باشم و بیرون ایده خوبی به نظر نمیرسه.

تهیونگ سری تکون داد و ووبین بعد از گرفتن کارت اتاق، دستش رو دور کمر تهیونگ گذاشت و با با لبخندی به چهره زیبای تهیونگ سمت آسانسور شیشه ای رفت و با زدن دکمه پنت هاوس با دیدن اخم پسری که نگاهش حتی برای لحظه ای از چهره تهیونگ دور نمیشد پوزخندی زد و گوشیش رو بیرون اورد و پیام رو ارسال کرد:

"بازی شروع شد، جی... امیدوارم مشروب های خوبی تو اتاق اماده کرده باشی، تهیونگ خیلی بد مسته و جونگکوک هم همین الان روبروی لابی ایستاده.

جیهوپ با دیدن پیام ووبین  نگاهش رو از یونگی و جیمین گرفت و با کلافگی تایپ کرد :

_حواست رو جمع کن ووبین، و مطمئن شو خیلی اذیتش نکنی.

**************

_ شماره اتاقی که همین الان رزرو شد رو میخواستم.

جونگکوک با لحن عصبی گفت و نگاهش رو دوباره به اسانسور شیشه ای پشت سرش داد.

پوزخندی به حماقتش زد و مشتش رو تو جیب شلوارش باز کرد، تهیونگ همراه ووبین به هتل اومده بود و این تمام معادلاتش از شب گذشته نسبت به بی گناهی و معصومیت تهیونگ رو از بین برده بود.

_متاسفم اما اجازه نداریم بدون هماهنگی...

_ من وقت برای شنیدن این حرف ها ندارم، کاری که گفتم رو انجام بده فکر میکنم به خوبی من رو بشناسی...نیاز هست که به جانگ زنگ بزنم؟!

دختر با شنیدن اسم رئیس هتل اب دهنش رو قورت داد و با نفس عمیقی لب زد:

_ اتاق 1203.

با شنیدن شماره اتاق بدون اینکه برای لحظه ای صبر کنه سمت اسانسور رفت و چند بار دکمه پنت هاوس رو فشار داد. از عصبانیت نفس هاش نامنظم شده بود و هیچ کنترلی روی حرکاتش نداشت.

اون پسر باهاش بازی میکرد، اون جای شی وو اومده بود و در عین حال که زندگی خودش رو ادامه میداد... باهاش بازی میکرد و این اصلا برای جونگکوک قابل بخشش نبود. چطور حتی برای لحظه ای احتمال داده بود که ممکنه تنها دلیل حضور اون پسر و تن دادن به این بازی کثیف از روی اجبار بوده باشه؟!
پسری که جلوی چشم هاش حالا تو یکی از اتاق های پنت هاوس بزرگترین هتل سئول با مرد دیگه ای وقت میگذروند.

با رسیدن به طبقه 20، از اسانسور بیرون رفت و به راهروی خالی نگاه کرد... حتی خودش نمیدونست برای چی تا اینجا دنبالش اومده... اون شی وو نبود، پس دلیلی نداشت روی کارها و رفتارهاش حساس باشه، حتی قصد نداشت همین حالا از اون اتاق لعنتی بیرون بیارتش و بهش بگه که حقیقت رو میدونه... پس چرا تا اینجا دنبالش اومده بود و حالا با فاصله چند قدم با اتاق مورد نظرش سرجاش ایستاده بود و سردرگم به اطراف نگاه میکرد.

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now