-part11-

11.7K 1.8K 516
                                    

با دیدن دو تا پرستار  که با سرعت سمت اتاق عمل دوییدن از روی صندلی بلند شد و با ترس بهشون نگاه کرد .

نمیتونست حتی قدمی از قدم برداره و فقط به تنش ایجاد شده تو راهروی خلوت نگاه میکرد و با استرسی که باعث شده بود تمام محتوای معده اش رو دقیقا پشت گلوش احساس کنه دستش رو جلوی دهنش گرفت . سمت راهرو برگشت وبا دیدن شخصی که پشت سرش ایستاده بود  با نفس حبس شده ای قدمی عقب رفت ...

*****

_ ووبین …

تهیونگ به سختی اسم پسری که روبروش ایستاده بود رو بیان کرد و یک قدم سمتش رفت …

انتظار دیدنش رو اون هم تو این زمان به هیچ عنوان نداشت و همین باعث میشد نگاه شکه اش برای لحظه ای از چهره بی نقص پسر مقابلش کنار نره .

ووبین لبخندش رو عمیقتر کرد و فاصله کوتاهی که بین تهیونگ و اغوشش بود رو با دست های بازش و کشیدنش تو بغل گرم و مردونه اش پر کرد .

دل تنگش بود بیشتر از هر وقت و هر چیزی ...شاید بالاخره باید به خودش اعتراف میکرد که دلیل برگشتنش تنها تهیونگ بوده و حالا که دوباره عطر تنش رو نفس میکشید حاضر نبود به هیچ وجه از دستش بده ...نه تا وقتی که میتونست از صدای قلب نا اروم تهیونگ  علاقه اش به خودش رو متوجه بشه. 

گره دست هاش رو از دور تن ظریف تهیونگ کمی شل کرد و به چهره نگرانش خیره شد :

_ دلم برات تنگ شده بود گربه کوچولو .

تهیونگ با نگرانی نگاهش رو به پشت سر ووبین دوخت تا از خالی بودن راهرو مطمئن بشه و سعی کرد کمی از تن گرم ووبین که مسخش کرده بود فاصله بگیره :

_ از کجا فهمیدی اینجام ؟! 

ووبین نفس عمیقی کشید و همونجور که دست هاش رو از دورِ تنِ تهیونگ باز کرد و تو جیب شلوارش فرو برد جواب داد :

_ پیدا کردن قشنگترین گربه ها سخت نیست .

ووبین گفت و با نوک انگشتش ضربه ارومی به نوک بینی تهیونگ زد .

تهیونگ با لبخندی موهاش رو با انگشت هاش روی پیشونیش ریخت و با نگرانی سمت در اتاق عمل برگشت و در همون حالت لب زد :

_ جدی پرسیدم … 

ووبین لبخندش رو جمع کرد و با صدای ارومی در جواب تهیونگ گفت :

_ ته من بعد دوسال اومدم و تو اولین چیزی که بهم میگی اینه که از کجا جات رو پیدا کردم ؟! به نظرت برای من سخته پیدا کردن کسی که دوستش دارم ؟! 

تهیونگ سمت ووبین برگشت و با ناراحتی بهش خیره شد و قدمی سمتش رفت و با صدایی که به خوبی شرمندگی تو رگه هایی از صدای گرفته اش مشخص بود جواب داد :

_ نه … من فقط خیلی نگرانم ...مامانم ممکنه که …

سرش رو بلند کرد و خیره به چشم هایی که زمانی عاشقانه دوستشون داشت و هنوز فراموشش نکرده بود ادامه داد :

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now