💍⃤Last Part💍⃤

21.2K 2.2K 1.3K
                                    

_برای چی اومدیم اینجا؟!

جونگکوک‌ کتش رو از تنش بیرون آورد و با لحن ارومی همون‌طور که خاک سیگارش رو روی گلبرگ های سفید رنگ گل میتکوند لب زد:

_ گفتی اینجارو دوستداری.

تهیونگ نگاهش رو تو فضای زیبا و مرتب اتاق چرخوند و با صدای آرومی لب زد:

_اره اینجارو دوست دارم خیلی.

جونگکوک با قدم های بلندی سمت تهیونگ‌ رفت و همون جور که سیگارش رو خاموش میکرد، با دو قدم بلند خودش رو به پسر کوچیکتر رسوند و از پشت بغلش کرد و‌ همینطور که یوسه اروم اما طولانی روی موهای مشکی پسر میذاشت پرسید:

_میدونی دیگه از هیچ کره بادوم زمینی خبری نیست هاح؟! دیگه نمیتونی با این بهونه ها فرار کنی کوچولو.

تهیونگ ریز خندید و بدون اینکه ازش فاصله بگیره بین دست های پسر که دورش حلقه شده بودند چرخید و دست هاش رو دور گردن جونگکوک‌ حلقه کرد و خیره به اون تیله های مشکی کهکشانی با صدای آرومی جواب داد:

_من تحت هیچ شرایطی از کنارت نمیرم جونگکوک.

جونگکوک نگاهش رو بین مردمک های لرزون و لب های خواستنی پسر چرخوند و همینطور که دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و سرش رو بلند کرد، فاصله صورت هاشون رو کم کرد و روی لب هاش زمزمه کرد:

_خوبه که به سوگندهای ازدواجمون پایبندی جئون.

با تموم شدن حرفش روی لب های باز شده از خنده پسر لیس کوتاهی زد و محکم لب هاش رو بین لب هایی که حریصانه مشغول بوسیدن بودن زندانی کرد. دستش رو نوازش وار اما سلطه‌گرانه از بلوز نازک پسر داخل برد و با بغل کردن تهیونگ و حلقه شدن پاهای پسر دور کمرش روی تخت خوابوندش و خیره به چشم هاش، همونجور که پاهاش دو طرف تن تهیونگ قرار میداد ، مشغول باز کردن کمربندش شد...

****

دست‌هاش با آرامش تن پسر رو نوازش میکرد و با عجله‌ای که اصلا تو حرکاتش وجود نداشت مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شد تا از شر اون پارچه های لعنتی که مانع لمس پوست گندمی و دوست داشتنی همسرش شده بودند، خلاص بشه. خیره به چشم های خمارش بدون اینکه حتی برای لحظه ای بخواد نگاهش رو از چشم های دوست داشتنی تهیونگ بگیره زبونش رو اروم روی لب‌های نیمه بازش کشید و با لرزش ریز تن همسرش تو‌ گلو‌ خندید.

اون عاشق این پسر بود، عاشق تک، تک‌ حرکاتش. چرخش ریز سر انگشت هاش بین موهاش، وقت هایی که تازه از خواب بیدار میشد و لب های نیمه بازش که وقتی هیجان داشت به سمت پایین کش می‌اومد و هر زمانی که مشتاق ‌تر بود چشم هاش رو تو تمام اجزای صورتش میچرخوند و بعد با دندون های سفید و تیزش به جون پوست نازک لبش می‌افتاد.

جونگکوک میتونست تا صبح فقط با نگاه کردن به تهیونگ هزاران دلیل برای عاشق این پسر بودن رو برای خودش بیان کنه و هیچ چیزی تو این دنیا قدرت این رو نداشت که بتونه عشقش نسبت به پسر کوچکتری که درست تو‌ چند سانتی صورتش روی تخت دراز کشیده بود و مست حرکاتش، خیره نگاهش میکرد رو توصیف کنه.

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now