-part29-

13.3K 1.8K 808
                                    

از اتاق بیرون اومد و بعد از بستن در اتاق تهیونگ قدم‌هاش رو به آرومی سمت اتاق خودش برداشت. در نیمه باز اتاق رو هول داد و همونجور که با گوشیش شماره‌ای رو میگرفت برای لحظه‌ای با شنیدن صدای شی وو سر جاش ایستاد: 

- گفتم نه... دیگه نمیتونم، بهت گفتم برنمیگردم... تو بهم قول داده بودی این موضوع رو تموم میکنی... این همه نقشه نچیدی که آخرش من برگردم سر جایی که بودم... قرارمون رو یادت رفته؟ پس این رو ازم نخواه عوضی وقتی میدونی اگه الان با جونگکوکم فقط به خاطر عشقم به توئه...

با شنیدن جمله‌ای که با لحن عصبی بیان شده بود، با بهت دستش رو به در تکیه داد و با نفس‌هایی که به سختی بازدم می‌شدند، با ناباوری قدمی عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. 

***

چشم‌هاش سیاهی می‌رفت و جمله آخر پسری که تو اتاق ایستاده بود تو سرش تکرار شد. انگشت‌هاش ملتمسانه دنبال تکیه گاهی روی دیوار خالی روبه‌روی اتاق می‌گشتند و پاهاش با لرزش خفیفی سعی داشتند وزنش رو قبل از افتادنش روی زمین تحمل کنن. 

جملاتی که شنیده بود، براش غیر قابل باور بود و حرف‌های پسری که عاشقانه تمام این دو سال دوستش داشت تو سرش اکو میشد و چطور ممکن بود لحظه‌ای که اون جمله رو بیان می‌کرد، صداش تا به این حد سرد و خالی از هر احساسی باشه. 

آب دهنش رو به سختی قورت داد و سعی کرد کمر خم شده‌اش رو کمی صاف کنه و قدم‌هاش رو از جلوی اون جهنم لعنتی دور کنه.

دستش رو به دیوار گرفت و بی توجه به سردردی که بیشتر از حد تحملش بود کمی از اتاق فاصله گرفت و نفس‌های حبس شده و کوتاهش رو به سختی آزاد کرد و با صدا شدن اسمش، بی حرکت ایستاد و خیره به قاب عکسی که روی دیوار به چشم میخورد، پلک‌هاش رو برای لحظه‌ای بست و با یادآوری صحنه فراموش شده‌ای همزمان با درد شدیدی که تو سرش پیچید، فریاد بلندی زد و روی زانوهاش افتاد. 

شی وو سمت جونگکوک دویید و کنار پسری که صورتش از درد ناآشنایی به سرخی میزد و رگ‌های متورم کنار پیشونیش خبر از درد وحشتناکی می‌دادند، نشست و دستش رو روی بازوی پسر گذاشت: 

- جونگکوک، خوبی؟ چت شد یهو؟! 

چشم‌هاش رو بست و بی توجه به قطره اشکی که از کنار گونه‌اش سُر خورد و روی پارکت قهوه‌ای رنگ سالن ریخت، خیره به تصویر فراموش شده‌ای که به یاد آورده بود سمت پسری که کنارش بود برگشت و با ناباوری و قلبی که صدای شکستنش رو به خوبی شنیده بود، بهش زل زد. 

شی وو آب دهنش رو قورت داد و با ترس به چهره جونگکوک که با چشم‌های سرد و غریبه‌ای بهش زل زده بود، نگاه کرد، خیلی ترسیده بود و برای اولین بار بود که جونگکوک رو تو این شرایط می‌دید. دیواره‌های چشم‌هاش به سرخی میزد و نفس‌های کوتاه و عمیقش سکوت سالن رو شکسته بود و شی وو هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفافی باعث حال بد پسر بزرگ‌تر شده. 

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now