-part41-

13.2K 1.9K 1K
                                    

جونگکوک از شونه تهیونگ گرفت و سمت خودش برگردوند و با دیدن رنگ پریده‌اش لب زد: 

- چی شده تهیونگ؟! با توام جواب بده. 

تهیونگ با بی‌حالی به جونگکوک نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای لب زد: 

- مامانم... 

جونگکوک نگاهش رو تو چهره ترسیده تهیونگ چرخوند و از مچ دستش گرفت و همونجور که دنبال خودش می‌کشوند سوییچ ماشینش رو از جیبش بیرون آورد: 

- ولم کن باید برم... 

- من میبرمت. 

جونگکوک گفت و در ماشین رو باز کرد و تهیونگ رو سوار کرد و بعد از بستن کمربندش نیم نگاهی به چهره رنگ پریده‌اش انداخت و سمت دیگه ماشین رفت و سوار شد و با دیدن پیام روی گوشیش با نفس‌های سنگینی به صفحه روشن گوشیش خیره موند و پاش رو روی پدال گاز فشار داد. 

***

نمی‌دونست چند ساعت از زمانی که تو ماشین نشستن گذشته بود اما این راه دورتر از هر زمانی به نظر می‌رسید... انگشت‌هاش رو توی هم گره زد و با ناراحتی و استرسی که حتی برای لحظه‌ای تنهاش نمیذاشت به بیرون خیره شد. جونگکوک با سرعت رانندگی می‌کرد و بارون شدیدتر از هر زمانی می‌بارید، لبش خون اومده بود و بی توجه به درد شیرینی که به مغزش هشدار میداد دست از تکرار کردن اون کار برداره، محکم‌تر دندونش رو روی لبش فشار داد و پوست کنار ناخون‌هاش رو کند. نباید اتفاقی برای مادرش می افتاد... نباید از دستش می‌داد و حالا که صدای خنده‌هاش رو دوباره شنیده بود و به بودنش عادت کرده بود نباید دوباره ترکش می‌کرد...

صدای ترسیده و ناامید جیمین تمام خوش‌بینی‌هاش رو از بین برده بود اما جونگکوک بهش قول داده بود، بهش قول داده بود اتفاقی برای مادرش نمی‌افته... بهش قول داده بود و تهیونگ با تمام وجودش می‌خواست برای یک بار دیگه هم که شده بهش اعتماد کنه. 

- انگشتت زخم شد تهیونگ. 

جونگکوک با اخم غلیظی گفت و دست تهیونگ رو گرفت و با گذاشتن بوسه آرومی روی سرانگشت‌هاش نفسش رو به بیرون فوت کرد و همونجور که دست تهیونگ رو روی لب‌هاش نگه داشته بود با لحنی که مطمئن نبود زمزمه کرد:

-قوی باش تهیونگ، اتفاقی نمیوفته...

دلش میخواست حرف‌های جونگکوک رو باور کنه اما قلبش سنگین بود... نفس‌هاش به سختی از ریه‌هاش آزاد میشد و دهنش طعم گس از دست دادن تنها دلیل زندگیش رو می‌داد...

با نگه داشتن جلوی بیمارستان با قدم‌های لرزونی سمت در ورودی دویید و بدون اینکه منتظر آسانسور بمونه پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفت و با تمام وجود آرزو کرد مادرش رو در حالی که لبخند میزنه ببینه... 

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now