جونگکوک از شونه تهیونگ گرفت و سمت خودش برگردوند و با دیدن رنگ پریدهاش لب زد:
- چی شده تهیونگ؟! با توام جواب بده.
تهیونگ با بیحالی به جونگکوک نگاه کرد و با صدای گرفتهای لب زد:
- مامانم...
جونگکوک نگاهش رو تو چهره ترسیده تهیونگ چرخوند و از مچ دستش گرفت و همونجور که دنبال خودش میکشوند سوییچ ماشینش رو از جیبش بیرون آورد:
- ولم کن باید برم...
- من میبرمت.
جونگکوک گفت و در ماشین رو باز کرد و تهیونگ رو سوار کرد و بعد از بستن کمربندش نیم نگاهی به چهره رنگ پریدهاش انداخت و سمت دیگه ماشین رفت و سوار شد و با دیدن پیام روی گوشیش با نفسهای سنگینی به صفحه روشن گوشیش خیره موند و پاش رو روی پدال گاز فشار داد.
***
نمیدونست چند ساعت از زمانی که تو ماشین نشستن گذشته بود اما این راه دورتر از هر زمانی به نظر میرسید... انگشتهاش رو توی هم گره زد و با ناراحتی و استرسی که حتی برای لحظهای تنهاش نمیذاشت به بیرون خیره شد. جونگکوک با سرعت رانندگی میکرد و بارون شدیدتر از هر زمانی میبارید، لبش خون اومده بود و بی توجه به درد شیرینی که به مغزش هشدار میداد دست از تکرار کردن اون کار برداره، محکمتر دندونش رو روی لبش فشار داد و پوست کنار ناخونهاش رو کند. نباید اتفاقی برای مادرش می افتاد... نباید از دستش میداد و حالا که صدای خندههاش رو دوباره شنیده بود و به بودنش عادت کرده بود نباید دوباره ترکش میکرد...
صدای ترسیده و ناامید جیمین تمام خوشبینیهاش رو از بین برده بود اما جونگکوک بهش قول داده بود، بهش قول داده بود اتفاقی برای مادرش نمیافته... بهش قول داده بود و تهیونگ با تمام وجودش میخواست برای یک بار دیگه هم که شده بهش اعتماد کنه.
- انگشتت زخم شد تهیونگ.
جونگکوک با اخم غلیظی گفت و دست تهیونگ رو گرفت و با گذاشتن بوسه آرومی روی سرانگشتهاش نفسش رو به بیرون فوت کرد و همونجور که دست تهیونگ رو روی لبهاش نگه داشته بود با لحنی که مطمئن نبود زمزمه کرد:
-قوی باش تهیونگ، اتفاقی نمیوفته...
دلش میخواست حرفهای جونگکوک رو باور کنه اما قلبش سنگین بود... نفسهاش به سختی از ریههاش آزاد میشد و دهنش طعم گس از دست دادن تنها دلیل زندگیش رو میداد...
با نگه داشتن جلوی بیمارستان با قدمهای لرزونی سمت در ورودی دویید و بدون اینکه منتظر آسانسور بمونه پلهها رو دوتا یکی بالا رفت و با تمام وجود آرزو کرد مادرش رو در حالی که لبخند میزنه ببینه...
![](https://img.wattpad.com/cover/224990109-288-k517311.jpg)
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...