-part36-

14.8K 1.8K 1.1K
                                    

با تموم شدن حرفش به نامجون که با لبخند کمرنگ و نگاه شرمنده ای بهش زل زده بود خیره شد و اینبار خودش لب هاش رو برای بوسیدنش جلو برد.

دست هاش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و قبل از اینکه دست هایی که روی دکمه های بلوزش نشسته باشن رو بگیره با باز شدن در با ترس سمتش برگشت و با دیدن هه یونگ که جلوی در ایستاده بود و با نفرت بهشون نگاه میکرد اب دهنش رو قورت داد و با نفس های سنگین و تندی از نامجون فاصله گرفت.

دسته گلی که به مناسبت تولد جین براش خریده بود از بین انگشت هاش سُر خورد و خیره به دو جفت چشمی که با نگرانی و ترس نگاهش میکردند پوزخندی زد و اجازه داد اشک های سرکشش گونه های ملتهبش رو خیس کنند...

_ هه یونگ... تو اینجا...

اب دهنش رو به سختی قورت داد و در جواب همسرش که مخاطب قرارش داده بود، پوزخندی به چهره ترسیده جین زد و با نفرتی که تو کلماتش جا خوش کرده بود و باعث لرزش صداش میشد لب زد:

_ بهم گفتی هیچوقت قصد اذیت کردنم رو نداشتی و من... حتما یه احمق بودم که دوباره باورت کردم. اشتباه کردی جین... و ادما باید تقاص اشتباهاتشون رو پس بدن.

_ بزار... برات توضیح بدم هه یونگ باور کن من...

هه یونگ با کلافگی موهاش رو از روی شونه اش کنار زد و تمام تلاشش رو برای کنترل اشک هایی که پشت پلک هاش سد شده بودند کرد:

_ چطور میتونی صحنه ای که دیدم رو توضیح بدی... اینکه شبیه یه هرزه...

_ مراقب حرف زدنت باش هه یونگ.

با صدای فریاد نامجون نگاهش رو از جین که با شرمندگی بهش خیره شده بود گرفت و بی توجه به اشک هایی که سرتقانه روی گونه اش ریخته بودند، با پشت دستش گونه خیسش رو پاک کرد و قدمی سمت نامجون برداشت:

_ تو مراقب رفتارت بودی؟!

از یقه نامجون گرفت و بدون اینکه چشم هاش رو از چشم های به خون نشسته همسرش دور کنه با فریاد بلندی ادامه داد:

_ تو مراقب بودی؟! حتی به یاد ندارم تا چیزی ازت خواسته باشم... چون هیجوقت اجازه اش رو بهم نمیدادی و من حتی نمیتونم بابت این موضوع ازت عصبانی باشم، چون خودم بهت اجازه دادم بخاطر حفظ جون معشوقه ات منو وارد این بازی کثیف کنی و با اینکه میدونستم کوچک ترین علاقه ای بهم نداری باز هم باهات ازدواج کردم اما...

نیم نگاهی به چهره جین انداخت و با صدایی که هر لحظه تحلیل میرفت ادامه جمله اش رو گفت:

_ فقط ازت خواستم بخاطر میا به این زندگی لعنتی ادامه بدی... حتی ازت نخواستم دوستم داشته باشی و تو...

توانی برای ادامه دادن حرف هاش نداشت و فضای سنگین اتاق راه نفس های کوتاه و حرصیش رو بسته بود، چشم هاش رو برای لحظه ای بست و با نفس عمیقی یقه بلوز مشکی رنگ نامجون رو رها کرد و قدمی ازش فاصله گرفت و بی توجه به نامجون که سمتش می اومد و ازش میخواست اروم باشه و بهش اجازه توضیح بده از پله های ویلا پایین رفت و خودش رو به حیاط رسوند. حتی برای لحظه ای نمیتونست اون خونه رو تحمل کنه و از نامجون بیشتر از هر زمانی متنفر بود. اون ازش خواسته بود فقط تا رسیدن میا به سن قانونی به زندگی مشترکشون در ارامش ادامه بدن اما اون مرد حتی حاضر نبود به همین خواسته کوچیکش اهمیت بده و دوباره به بزرگترین نقطه ضعفش نزدیک شده بود... نقطه ضعیفی که اینبار باید برای همیشه نابودش میکرد.

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now