• مچ گیری •

9.7K 1.7K 276
                                    

قسمت هفتم: "مچ گیری"



چرا هر هفته من باید برم تو کما؟ ودف نکنید دیگه دیوثا! بلوند؟ حداقل یه هشدار بده که داری جنگ راه میندازی اسکندر
*دوباره به کما میرود*

"حق نیست به ولله این همه کص بودن حق نیست"

_______________

نگاهش بین کارمند ها میچرخید و به تهیونگی که بالای سر پسر قد کوتاه و مو بلوندی وایساده بود نگاه کرد. توی این دو روز گذشته نه خیلی بهمدیگه میچسبیدن و نه از هم فرار میکردن. مثل یک زوج به نظر میومدن که کار و از زندگی شخصیشون جدا میکنن. اگر به خودش بود ، پاپیچ این بنده های خدا نمیشد. هوسوک روانی بود و خیلی علاقه ی شدیدی به زیر آب زدن داشت. از همون قدیم هر کی تقلب میکرد توسط جانگ هوسوک لو میرفت.

هوسوک زمانی به این کار علاقه مند شد که فهمید نود درصد فعالیتی که باید یه مامور مهاجرتی انجام بده ، مچ گرفتنه. با تمام توان و پشتکار تونست به شغل مامور مهاجرتی برسه و تا چند وقت دیگه ترفیع هم بگیره و بتونه پرونده های بزرگتری رو برای کار روش برداره.

بهش زنگ زده بود و گفت که قرار همکار جدید داشته باشه که یک دوست قدیمی از دوران دبیرستانشه. کاراگاه بود و مسئولیت زیر نظر نگه داشتن زوجِ گی بیرون از شرکت رو به عهده داشت.

به پيشنهاد دوست هوسوک ، مصاحبه عقب افتاده بود و تاریخ مشخصی نداشت. نمیفهمید چرا هوسوک دست از این کار هاش بر نمیداره... اگر قرار بود سوتی ای بدن قطعا از زیر چشم های تیزبین هوسوک پنهان نمیموند. بالاخره هر چی که باشه هفت سال سابقه ی کاری داشت و با آدم های زیادی مصاحبه کرده بود.

زیر اون لبخند درخشان و قیافه ی مهربون ، یه شیطانی که عقده ی مچ گیری داره پنهان شده بود.

فقط از ترس اینکه اون مامور لعنتی تهدیدش رو عملی کنه و به ویتنام بفرستتش قبول کرده بود مگرنه هیچ علاقه ای به اینکه گند بزنه به زندگی دو نفر نداشت. اونقدر نفهم نبود که ندونه اون دو نفر از همدیگه خوششون میاد و خیلی هم بی حس نیستن. ولی بهتر بود دخالت نکنه. تحقیقاتشون نشون داده بود که توی خونه ی پسر بزرگتر ، یعنی تهیونگ زندگی میکنن به جز شرکت و خونه و گهگاهی رستوران ، برای صرف ناهار یا شام جایی نمیرن.

تهیونگ به نامجونی که با ذهنی درگیر به کاغذ روبه‌روش زل زده بود چشم غره رفت و لب هاشو با زبونش تر کرد. اون عوضی علاوه بر اینکه جونگکوک رو عاشق و شیفته ی خودش کرده بود ، خیلی مشکوک میزد. معمولا اینقدر سریع جای کوانهی کسی رو پیدا نمیکردن و بعد از سه سال کار کردن و دیدن اخراجی ها ، میدونست یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس.

زندگیش با جونگکوک بد نمیگذشت. خیلی خوب و فوق‌العاده نبود ولی سخت و آزار دهنده هم به حساب نمیومد. مثل دوتا همخونه بودن ، البته تنها کاری که انجام میدادن بررسی نسخه های خطی ، هماهنگ کردن اطلاعات و تحقیق برای مصاحبه ای که سه روز دیگه داشتن و غذا خوردن بود که معمولا فقط شام صرف میشد و ناهار رو توی رستوران یا سلف شرکت میخوردن.

The Proposal | VKOOK | Completed Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu