• ماشینِ آبروبر •

11.1K 1.5K 827
                                    

قسمت بیست و دوم: "ماشین آبروبر"

کار همیشگی تهیونگ قبل از خواب ، خیره شدن به سقف و فکر کردن به همه چیز و همه کس بود. ولی این اواخر با خیره شدن به صورت جونگکوک به خواب می‌رفت و قبل از اون مطمئن می‌شد که با تموم وجود مارشملوی کیوتش رو فشار داده و چلونده. متاسفانه امشب هم مثل شب های "قبل از جونگکوک" بود و خیره به سقف ، فکر می‌کرد و تمامی گزینه ها رو کنار هم میچید.‌

حدود نیم ساعت از زمانی که وارد بیست و ششم آگوست شده بودن ، میگذشت و تهیونگ حس می‌کرد از شدت استرس کمبود اکسیژن گرفته. اینقدر درگیر شده بود که پاک تمامی برنامه هایی که ریخته بود و "قرار" بود انجامشون بده رو به فراموشی سپرد و الان ، فقط میتونست اینقدر خودشو به دیوار بکوبه تا بره تو کما بلکه بتونه پلک هاشو روی هم بزاره و بخوابه.

با چرخیدن جونگکوک و حلقه شدن دست و پای مارشمالوی دوست داشتنیش دور بدنش از عالم هپروت بیرون اومد و به چشم های نیمه باز جونگکوکی که صورتش بخاطر خواب کمی پف کرده بود و روی سینه‌اش قرار داشت ، نگاه کرد و نتونست لبخند نزنه.

- چرا نمیخوابی؟

صدای خوابالود پسر توی گوشش پیچید و در جواب دستش روی موهای جونگکوک گذاشت و آروم نوازششون کرد.

- نمیدونم چرا خوابم نمیبره.

خوب هم میدونست چرا خوابش نمیبره ولی میکشتنش هم نمیخواست و نه میتونست که بگه اوضاع از چه قراره. جونگکوک که هنوز هوشیار نبود سرش رو توی گردن تهیونگ فرو کرد و دوباره چشم هاشو بست‌.

- سعی کن بخوابی...

به هر حال نخوابیدن و شب زنده داری چیزی رو جلو نمی‌انداخت پس به پهلو خوابید و جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد و متقابل به بدن پسر فشرده شد. گرما کم‌کم بهش غلبه کرد و نفهمید چجوری و فقط با حس چلونده شدن بین بازوهای جونگکوک و استشمام عطر بدنش چشم هاش بسته شد و تا صبح خوابید.

***

- امروز دوباره از اون روز هاییه که زده به سرت و عجیب شدی.

جونگکوک با چشم های ریز شده سر تا پای تهیونگی که توی افق محو شده بود و لب به صبحونه‌اش نمیزد رو زیر نظر گرفت و لب هاشو جمع کرد. یک دور زبونشو توی لپش چرخوند و لقمه‌ی آخر نیمروی توی ماهیتابه لحظه‌ای بعد داشت توسط دندون های تیز جونگکوک خرد میشد.

تهیونگ با کلافگی نفسش رو بیرون داد و تکه‌ای نون تستی که آغشته به مربای توت فرنگی بود رو جوید. دیشب به لطف جونگکوک خوب خوابیده بود ولی الان دوباره مثل دیشب ذهنش درگیر بود. جونگکوک از زمانی که تهیونگ ازش تاریخ رو پرسید تونست حس کنه دستیارش خیلی آشفته و کلافه شده و هرجوری که فکرشو می‌کرد ، نمیتونست حدس بزنه چی توی سر اون دست و پا چلفتی جذاب میگذره.

The Proposal | VKOOK | Completed Où les histoires vivent. Découvrez maintenant