part 23

2.2K 337 113
                                    

یک روز گذشته رو در اتاق مشترکش با تهیونگ گذرونده بود و بیرون از اتاق نرفته بود...
نمیدونست چرا اما دلش نمیخواست با کسانی رو به رو شه که از درون ذهنش خبر داشتن...
تقه ای به در خورد و کوک با فکر اینکه تهیونگ پشت دره، بدون بلند شدن از روی صندلی و گرفتن نگاهش از بیرون، گفت: بیا داخل ته...
در باز و بعد بسته شد و جونگ کوک منتظر حضور تهیونگ در کنارش ماند ولی اتفاقی نیفتاد...
به سمت در برگشت و با جین مواجه شد. بلند شد و سرجاش با فاصله از جین ایستاد. دستپاچه شده بود: من...من فکر کردم تهیونگه...جین شی
جین لبخند گرمی زد و به سمت کوک رفت. دست پسر کوچک تر رو گرفت و اون رو روی صندلی نشاند.خودش هم در صندلی کناریش جای گرفت. نگاهی به سر پایین افتاده ی کوک انداخت: از من میترسی؟
جونگ کوک به جین خیره شد. چهره زیبایی داشت.شاید خیلی زیبا تر از زیبا...
گردنبند و گوشواره هایی که انداخته بود براش کمی عجیب غریب بودن اما اون ها هم باعث جذاب تر دیده شدن پسر روبه روش شده بودن...
ازش میترسید؟ معلومه که نه. چون فقط یکم شرمنده بود و خجالت زده...
ذهنش دریچه ای بود که دلش میخواست فقط خودش از راز های درونش خبر داشته باشه اما حالا تمام اطرافیانش اون هارو میدونستند...
سرش رو دوباره پایین انداخت: نمیترسم...
جین لبخندی زد و دستش رو زیر چانه کوک گذاشت. سر پسر رو بالا اورد و با مهربانی در چشم هاش نگاه کرد: من متاسفم از اینکه بدون اجازه تو طالعت و ذهنت رو خوندیم...اما این لازم بود...باید بگم ذهن و طالع هوسوک رو هم خوندیم...
جین تک خنده ای زد: باور کن از چیزایی که تو ذهن اون دیدم اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم... خیلی بهم ریخته بود..اما ذهن تو...تو بسته بودیش و ما نتونستیم خیلی چیزی بفهمیم... پس نگران نباش باشه؟...رازات پیش خودت میمونه...
جونگ کوک با تعجب به جین نگاه کرد: از کجا میدونی من رازی دارم؟
جین لبخند شیطونی زد: خودت الان تو ذهنت گفتی دلت نمیخواد کسی رازاتو بدونه...
اخم بامزه ای بین ابرو های کوک نشست و دست به سینه به صندلی تکیه داد: تو گفتی ذهنمو نمیخونی دیگه...
جین که سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود، با چهره شیطانیش دست به سینه شد: نگفتم نمیخونم...گفتم ببخشید که خوندم...
جونگ کوک حرصی نگاش کرد: خب همین دیگه...تو نباید ذهن منو بخونی جین هیونگ
جین ابرویی بالا انداخت: خوشحالم هیونگ صدام میزنی..
کوک_ اوه_ متعجبی گفت و اروم نشست. اون پسر واقعا یه جادوگر بود... خیلی راحت بین خودشون صمیمیت به وجود اورده بود. بدون اینکه کوک حتی متوجه بشه...
جین ریز خندید: میدونی تو خیلی شبیه تهیونگی... اونم وقتی اولین بار دیدمش همچین واکنشی داشت...
کوک اروم خندید: ته ته مغرور من مثل من خجالتی بوده؟
جین لبخند مهربونی زد: از اینکه اون یکی مثل تو رو داره خوشحالم...
بعد با به یاد اوردن چیزی بلند شد: خب...من اومدم اینجا که بهت بگم...هرچه زودتر باید تمریناتتو شروع کنی...تو فرد مهمی هستی و نیروهای زیادی هم داری پس باید خیلی بیشتر از بقیه بهت سخت بگیریم...
کوک متعجب به جین نگاه میکرد. با اشاره اون بلند شد و به دنبالش از اتاق خارج شد...

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now