part 24

2K 360 44
                                    

کوک ترسیده بود. میترسید اون شخص باز و برای بار سوم به سراغش اومده باشه...
باید در اولین فرصت به تهیونگ در باره اون ادم! می‌گفت..
گوشه لباس تهیونگ رو چنگ زد و بهش نزدیک تر شد. تهیونگ هم نیم نگاهی بهش انداخت و دستش رو سپر کوک کرد.
لحظه بعد، درست همونطور که جونگ کوک حدس زده بود ، مرد سیاه پوشی از بین بوته های گل رز بیرون اومد. نقابی که به چشم هاش زده لود، شناساییش رو برای تهیونگ سخت میکرد اما جونگ کوک اون نیشخند رو به خوبی میشناخت و به یاد می اورد. ترسیده به اون مرد که هدف چشم هاش جونگ کوک بود نگاه کرد.
تهیونگ با اخم جلوی کوک قرار گرفت: تو کی هستی؟
چشم تهیونگ له خالکوبی مار دور گردن فرد سیاه پوش افتاد...
با چشم های گرد شده به فرد نگاه میکرد... اون رئیس ایی دی بود؟؟
فرد سیاه پوش با نیسخند رو اعصابش، نگاهش رو از ساحره ترسیده گرفت و به تهیونگ داد: منو یادت نمیاد؟...منم کیم تهیونگ...سم
تهیونگ به گوش هاش شک کرده بود...
چشم هاش هر لحظه قرمز تر و دست هاش مشت شدن...
خواست جلو بره و به اون مرد حمله کنه اما جونگ کوک عقب کشیدش. با عصبانیت به سمت کوک برگشت و با چشم های نمدارش که هنوز هاله ای از رنگ سورمه ای داشتند مواجه شد. کوک سرش رو به دو طرف تکان میداد و ببشتر لباس ته رو در دستش میفشرد.
سم تکخندی زد و به اون دو نفر نزدیک تر شد: بهتره به حرف اون ساحره با ارزش گوش بدی کیم تهیونگ...تو که دلت نمیخواد بلایی که سر خانوادت اومد،سر اونم بیاد؟ هوم؟
ته عصبی به سمت اون برگشت: دهنتو ببند..
سم با خنده دستانش رو بالا برد: اوه...باشه باشه...(با نیشخند به کوک نگاه کرد)...بیا یه معامله کنیم کیم تهیونگ...
جونگ کوک سرش رو از پشت به کمر ته تکیه داد و لباسش رو محکم تر از قبل فشرد. اون مرد کاری میکرد که از درون بیش از حد بترسه و احساس درد در قلبش حس کنه...
تهیونگ ساکت مانده بود و سعی میکرد با بقیه ارتباط ذهنی برقرار کنه...
سم پوزخندی به کوک زد و نامحسوس وردی زیر لب خوند. بعد نگاهش رو به تهیونگ داد: اونو بده من و جون افرادت رو تضمین کن...
تهیونگ خشک شد. این جمله همون جمله ای بود که کنار جنازه افرادش پیدا کرده بودن.
عصبی دستی به موهاش کشید: توووو....لنتی
اگر کوک اونجا نبود...
سم وردی زیر لب گفت و با پوزخند منتظر عملی شدنش شد اما اتفاقی نیوفتاد..
شوکه شده بار دیگه ورد رو گفت اما باز هم اتفاقی نیوفتاد...
کوک و ته هردو با تعجب به فردی که هر لحظه عصبی میشد خیره بودن.
سم با خشم به سمت ته برگشت: تو...توو از خون اون خوردی؟
جوری حرف میزد که انگار جونگ کوک متعلق به اونه و تهیونگ بدون اجازه به دارایی اش دست درازی کرده!!!
ته ساکت ماند و کوک هم منتظر واکنشی از سمت اون مرد بود.
با جرقه ای که در ذهنش زد، لبخندی رو لبش شکل گرفت.
(سم: خون تو...معجون وجودت...اون خیلی با ارزشه جئون جونگ کوک...میام سراغت و وقتی بیام تو راه فراری نداری...
و لحظه بعد جونگ کوک معلق در هوا رو روی تخت انداخت و رفت...)
کوک حالا دلیل عصبی شدن اون رو میدونست. خونی که اون بدنبالش بود به وسیله یه خوناشام نوشیده شده بود و چی بیشتر از این میتونست سم رو عصبانی کنه؟؟
سم عصبی خندید: کیم تهیونگگگ... هرکسی که با تو در ارتباط بوده رو نابود میکنم...هرکاری میکنم تا خون تو رگ های اون ساحره رو بدست بیارم...
نگاه ته به سمت یونگی و بقیه که درحال اومدن بودن کشیده شد و لحظه بعد سم محو شده بود...
کوک سرمایی رو کنار تنش حس کرد و بعد صدای سم در گوشش اکو شد: میام سراغت دوباره...و اگر بدستت نیارم...تک تک کسایی که برات عزیزن رو جلوی چشم هات تیکه تیکه میکنم...مواظب خودت باش...بدرود گنج من...
وقتی حس سرما از بین رفت،کوک تازه فهمید تمام مدت نفسش رو حبس کرده بود...
دستش شل شد و روی زمین نشست...
صدایی نمیشنید و تنها به یک نقطه خیره بود...
حتی متوجه رسیدن هیونگ هاش هم نشد...
...........
موهای جونگ کوک چسبیده بهش رو نوازش میکرد و چند لحظه یکبار دستش رو روی گردن پسر کوچک تر میکشید. جونگ کوک که از حرکت انگشت های ته روی نقطه حساس گردنش، قلقلکش می اومد، برای بار دهم دست پسر رو پس زد: ته...اینقدر دست نزن بهش خو
تهیونگ ریز خندید و بوسه ای به گردن کوک زد. درست روی نشان ماه تشکیل شده روی گردنش رو بوسید : نمیتونی درکم کنی که چقدر خوشحالم از این اتفاق...
کوک اروم خندید. اون هم خوشحال بود اما هنوز در انتهای قلبش احساس ترس و سرما میکرد. به همین دلیل نمی توانست خوشحالیش رو اونجوری که باید، نشون بده.
لبخندی زد و صورت تهیونگ رو قاب گرفت: این نشان...اممم یعنی من و تو جفت حقیقی هستیم؟
تهیونگ کمر کوک رو نوازش میکرد و بوسه کوتاهی به لب هاش زد: اره عزیزم...این یعنی من و تو در زندگی های قبلیمون باهم بودیم وباهم میمونیم...
جونگ کوک لبخنددوست داشتنی زد: پس چرا تو نداری؟
ته ضربه ارومی به نوک بیبی کوک وارد کرد: وقتی تو خوناشام بشی و منو گاز بگیری...منم مثل تو نشان دار میشم
کوک ریز خندید و تهیونگ رو بغل کرد. هردو بدون توجه به تهدیدی که شده بودن، از اغوششون لذت میبردن و هفت جفت چشمی که با پوکری تمام بهشون خیره بودن رو به یورشون! میگرفتن...
هر هفت پسر بزرگ تر با پوکریت به دو مرغ عشق نگاه میکردن. در ذهن همشون علامت های سوال بی جوابی در گردش بود و هیچ کدوم از دو پسر حاضر به بهم زدن معاشقه و جواب دادن به اونها نبود...
یونگی دستی به صورتش کشید: کیم و جئون... تمومش میکنید یا تمومتون کنم؟
ته سرفه تو گلویی کرد و کوک هم از اون فاصله گرفت و صاف نشست. یونگی لبخند مصنوعی زد: خوبه...
نامجون که با اخم در فکر فرو رفته بود به حرف اومد: من سیاهی اون مرد رو حس کردم... اون سم بود؟ یه سیاه بال . درسته؟
ته سرش رو به نشانه مثبت تکان داد و دست کوک رو گرفت. هنوز هم وقتی نیشخند میرد رو به یاد می اورد عصبی میشد.
جین خیره به جونگ کوک بود: چجوری اون نشان درست شد؟
کوک نگاه نا مطمئنی به ته انداخت و بعد اروم جواب جین رو داد: ته...خون منو خورد و اون نشان رو جای نیشش تشکیل شد...
فکر همه افراد مشغول بود. چان دستی به موهاش کشید: یعنی الان...این دوتا جفت حقیقین؟؟ این خوبه یا بد...اااه
جیمین لبخندی به جونگ کوک که بنظر مضترب می اومد زد: معلومه که خوبه...برای همه ما این یه اتفاق عالیه...این که ته و کوک جفت حقیقین باعث فعال شدن محافط خون کوک میشه... حالا خون اون اونقدر قویه که میتونه از هممون محافظت کنه...
خیال همه حداقل از این قضیه راحت بود...
هوسوک سکوتش رو شکست: سم...اون قبلا کوک رو دیده؟..
ته نیم نگاهی به همه انداخت و بعد جواب داد: حدس میزنم تو دشت جاشوا...اون بود که روی کوک طلسم گذاشت.. درسته کوک؟
جونک کوک سرش رو بالا پایین کرد و لبش رو گاز گرفت: بجز اونجا...اون روز...تو خونه دیدمش...
چشم هاش رو بست تا از نگاه شوکه تهیونگ فرار کنه...
حس بدی داشت از اینکه به ته دروغ گفته بود...
تهیونگ اخم گیجی کرد: کی؟...چجوری؟
کوک اب دهانش رو قورت داد و نگاه گذرایی به بقیه کرد. بعد سرش رو پاییت انداخت و با انگشت هاش بازی می کرد: اون روز من وقتی حس کردم معلقم دیدمش...اون بود.همونی که بهش میگید سم... میخواست باهاش برم و وقتی نتونست...تهدیدم کرد که برمیگرده...
ته عصبی بود و جونگ کوک این رو به خوبی حس میکرد. ته خیره به کوک،کلافه نفسی بیرون داد: برای امشب کافیه...
و بعد دست کوک رو گرفت و بلند شد.
بقیه هم با چشم های گرد شده و گیج به رفتن اون دو نگاه کردن...
هردو وارد اتاق شدن و ته بعد از بستن در، کوک رو بین خودش و در اتاق گیر انداخت. مماس با صورتش حرف میزد: چرا به من نگفتی کوک؟
کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و مشغول بازی با انگشت هاش شد: چون...نگران بودم
با چشم های اشک الودش به ته خیره شد: منم مثل تو از اینکه از دستت بدم میترسم ته...منم مثل شماها میخوام ازتون محافظت کنم...از اول هدفتون رو میدونستم اما حس خودم اونقدر قوی بود که برام هدفتون مهم نباشه... الانم فرقی نکرده... برای من هنوزم زندگی تو و هیونگ ها مهم تر از خودمه ته...
ته خم شد و قطره اشک افتاده روی گونه کوک رو بوسید. پسر کوچک تر رو به اغوش کشید و روی نشان ماه با گل رز پیچیده شده دورش رو اروم بوسید. سرش رو همونجادر گردن کوک نگهداشت و عطر تنش رو عمیق بویید: از الان... قول بده همه چیو بهم میگی کوک...این تن اگر یک روز بین بازوهام نباشه... مطمئن باش دنیا رو خاکستر میکنم
...............
دو هفته از شروع تمریناتشون و دیدن سم گذشته بود...
اونقدر سر همشون شلوغ بود که حتی وقت نمیکردن درست یکدیگر رو ببینن...
جونگ کوک به خوبی روی نیرو هاش کنترل داشت و تا الان تونسته بود بیشتر هیونگ هاش رو در نبرد شکست بده به جز یک نفر... کیم تهیونگ...
چشم هاش رو بسته بود و با تمرکز تیغه های نینجاییش رو بدون دخالت دست هاش به هدف میزد
جین با لبخند افتخار امیزی به کوک نگاه میکرد و برای بقیه ابرو بالا می انداخت. در طول دو هفته توانسته بود از کوک یک جنگجوی ماهر بسازه البته تلاش های خود کوک هم تاثیر خیلی زیادی روی پیشرفتش داشت...
تهیونگ با دقت و اخم جذابی از گوشه سالن تمرین به کوک و حرکاتش نگاه میکرد.
با بقیه ارتباط ذهنی برقرار کرد: منو خرگوشمو تنها بزارید...
از اونجایی که جونگ کوک تنرکز کرده بود، ارتباط ذهنی با اون برقرار نمیشد.
جین نیشخند شروری زد: داره تمرین میکنه...مزاحمش نشو
و از اون سمت بقیه هم به تبعیت از جین با نیشخند به ته خیره شدن.
تهیونگ حرصی نگاهش رو از اونها گرفت و باز هم به کوک که در اون زره مشکی عضلانی تر بنظر میرسید، نگاه کرد.
لبش رو گاز گرفت و در ذهنش باز هم برای بقیه خط و نشون کشید: اگر همین الان از اینجا نرید بیرون وادارتون میکنم کل قلعه رو از اول تزئین کنید
چهره همه مخصوصا بک و چان اخم الود شد و با بی میلی سالن رو ترک کردن... تهدید کیم تهیونگ یک تهدید نمی ماند و عملی میشد...
بعد از اینکه از رفتن همه مطمئن شد، با یک جهش خودش رو به کوک رسوند و در یک حرکت اون رو در اغوش گرفت و زمین انداخت...(کرم شاخو دم نداره...)
پسر کوچک تر شوکه به سمت ته برگشت و تهیونگ بدون دادن فرصتی بهش، لبش رو به لبش رسوند و کام عمیقی از اون گرفت.
بعد عقب کشید و به جونگ کوک که نفس نفس میزد نگاه شیطونی انداخت.
کوک حرصی مشتی به بازوی ته زد: با این کارت هربار منو سکته میدی ته
تهیونگ اروم خندید و مشغول نوازش موهای کوک شد. همزمان سرش رو تو گردنش برد و نشانش رو بوسید. هیچ کدوم تلاشی برای تغییر وضعیتشون نمیکردن...
لبخند عمیقی از ارامشی که میگرفت روی لب های کوک نشسته بود. اما با حس نکردن سنگینی ته، اخمی کرد و بلند شد: یااا حق نداری وقتی غرق حس خوب میشم ولم کنی بری....یااا کیم تهیونگ
تهیونگ شیطون نیم نگاهی به کوک انداخت و بعد سمت جایگاه مخصوص لباس ها رفت....
بعد از تشکیل استوانه شیشه ای به دورش و پوشیدن زره مخصوصش بیرون اومد
کوک با دقت تهیونگ رو بررسی میکرد. زره اون با بقیه فرق داشت. زره اش بلند تر بود و کلاه شنل مانندش موهاش رو میپوشوند. ته جلو رفت و روبه روی کوک ایستاد. کوک میتونست دسته سمشیر ته که رگه های طلایی رنگی داشت و به کمرش متصل بود رو به خوبی ببینه. چشم های براق کوک در حال رصد کردن خوناشام مورد علاقش بود که لب هاش توسط ته بوسیده شد. خیلی یهویی...
کوک با کمی خجالت خندید: این برای چی بود؟
ته هم با لبخند بوسه دیگه ای از غنچه لب هاش چید: بخاطر کیوت نگاه کردنت و شیرین بودنت
جونگ کوک لبخند خرگوشی تحویل تهیونگ داد. ته باز هم جلو رفت و گازریزی از اون لب ها گرفت: اینقدر دلبری نکن کلوچه شیرینم...
بزور عقب کشید و به وسط میدان رفت: خب... وقتشه با منم مبارزه کنی کوک..
جونگ کوک با شیطنت به ته نگاه کرد و اون هم وارد میدان شد. قبلش مثل ته شمشیری از گوشه سالن برداشت. تازه متوجه اطرافش میشد. هیچ کدوم از هیونگ هاش نبودن و تنها بودن. با چشم های براقش به ته نگاه کرد: چرا تنهاییم ته ته؟
تهیونگ نیشخندی زد: چون شاید دلمون بخواد وسط مبارزه یکم شیطونی کنیم..
جونگ کوک چهره متفکری به خودش گرفت و شیطون شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید: شیطونی دوس دارم...مخصوصا یواشکی..‌
هردو به یاد شیطنت های یواشکی این مدت افتادن و ریز خندیدن.
ته بصورت جدی شمشیرش رو بیرون کشید: خب وقت امتحان کردن بیبیه...
بعد خیلی سریع به کوک حمله کرد. کوک با اینکه شوکه شده بود اما تونست با یه حرکت از خودش دفاع کنه. فاصله ای که بینشون افتاده بود با حمله بعدی ته از بین رفت و مبارزه پر سرعتی بینشون در گرفت...
حملات همدیگر رو به خوبی دفع میکردن و مثل دوتا رغیب واقعی مبارزه میکردن..‌
ته، پسر کوچک تر رو به عقب حل داد و با یک چرخش شمشیرش رو بالا برد تا به اون ضربه بزنه. همزمان کوک برای دفاع از خودش شمشیرش رو بالا اورد. با برخورد شمشیر هاشون به همدیگه، هردو به عقب یکه خوردن. کوک به دیواره شیشه ای میدان برخورد کرد و نیم نگاهی به ته انداخت. خواست جلو بره و به مبارزه ادامه بده اما با تیر کشیدن سرش، دستش رو تکیه گاه بدنش کرد تا نیفته.
صحنه های ناواضحی جلوی چشم هاش حرکت میکردن و باعث پیچیدن درد بیشتری در سلول به سلول مغزش میشدن...
از شدت فشار، رگه های قرمز رنگی در چشم هاش تشکیل شده بودن. حالا بجای تصویر صدا هایی هم میشنید...
(مواظب خودت باش گنج من...بزودی میبینمت)
(کوک...همینجا بمون...من برمیگردم...باشه؟)
( با خون تو...میتونم به زندگی برش گردونم)
شمشیر از دستش افتاد و هر دو دستش رو روی گوش هاش فشرد. با درد روی زمین زانو زد و عاجزانه به تهیونگ شوکه نگاه کرد.
ته به خودش اومد و به سمت کوک دوید: کوک؟.. چیشده؟...به من نگاه کن
به بازو ته چنگ زد.یه محفظه میدید. دختری رو میدید که اونجا خوابیده و لباس سفید رنگی به تن داره...
چهره اون دختر خیلی براش آشنا بود...
وجود شخص سوم رو هم حس میکرد اما چیزی نمی دید..‌
چنگ محکم تری به شانه ته زد. دست های تهیونگ رو دور تنش حس میکرد اما چیزی نمی شنید. حرکت لب هاش رو می دید اما چیزی نمی فهمید...
تصویر جلوی چشم هاش عوض شد. حالا تو یه دشت بود. به دستش نگاه می کرد...
خون الود و قرمز بود...
صدای نفس نفس زدنش رو میشنید...
نگاهش رو به رو به روش داد..‌
اون جسم زخمی زانو زده...تهیونگ بود؟؟
اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرده بودن.‌‌..
به خودش اومد و چهره نگران تهیونگ رو دید. تصویر تهیونگ هر لحظه رنگ عوض میکرد..
یک لحظه تهیونگ با زره و کلاه شنل مانندش بود و لحظه بعد با صورتی خون الود...
رگه های سفید بین موهاش شکل گرفته بودن و لحظه بعد با حس دستی پشت گردنش، در اغوش تهیونگ افتاد....

بچم...
غلب
غرمز...
عکس نشان کوک اون بالاس...

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now